به دریا رفتم

به دریا رفتم
محال می دیدم که عاشق باشد
دیدم می رود و می آید و مدام در تلاطم است
خودش را بی هیچ بهانه ای به صخره ها می کوبد و آرام و قرار ندارد
متوجه شدم
عشق است که در او موج میزند
به کویر رفتم
محالِ ممکن بود که عاشق باشد
دیدم که چگونه در مدتی کوتاه تپه ای از
ذرات وجودش از سویی به سوی دیگر روانه اند
کوه به آن بزرگی در اندک زمانی نیست می شود
متوجه شدم
بادِ عشق تمام وجودش را جابجا میکند
به جنگل رسیدم
سرسبز و انبوه
نه غم و اندوهی پیدا بود
نه موج و بادی
هیچ اثری از عشق و عاشقی نمی دیدم
تا اینکه به بید رسیدم
او اما مجنون بود..
. #محسن_صفری
دیدگاه ها (۵)

دیوانه امیا شاید هم عاشقکه از فاصله هارَنج می برم!زَخم می خو...

دوستم داشته باش ...جوری اسمم را صدا بزن کهتمامِ شهر مراکنارِ...

آدم باید یه باباطاهر تو زندگیش داشته باشه که بهش بگه: «گل سر...

.بیا و کمی عاشقم باشبه خاطر خودم نمی‌گویم...حیف است،پائیز هد...

رمان{ برادر ناتنی } پارت ۲۴

عشق رمانتیک من ❤😎پارت ۴۸هینا: بله بفرمایید ناشناس: خانوم کوچ...

رمان j_k

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط