پارت23

ویو بومگیو:

آخه اول صبحی چرا باید بیاد دم خونم؟!
یونجون:سلام...چطوری؟ برای اینکه جوابشو بدم، گوشیم رو از تو جیبم دراوردم و شروع کردم به تایپ کردن" مرسی تو خوبی؟ چیزی شده که اومدی اینجا؟"
یونجون چشماش رو تنگ کرد و بعد از خوندن جوابمو داد: راستش فقط میخواستم از این به بعد سه تایی بریم مدرسه...مشکلی که نداره؟ به نشونه باشه سرم و تکون دادم. میخواستم حرکت کنم که صدای یونجون متوقفم کرد: آها راستی شاید امروز سوبین یکم حالش خوب نباشه، واسه همین اگه اعصاب نداشت لطفا ناراحت نشو.
یعنی چی شده که حالش خوب نیست؟ ولش کن بابا، اگه قرار بود بدونم خوب میگفت چرا.

(جلو در خونه سوبین)

یونجون برای بار چندم دستش رو گذاشت روی دکمه زنگ و فشار داد ولی نه کسی جواب داد و نه کسی در رو باز کرد. یونجون با کلافگی دستی به موهاش کشید:ای بابا! چرا جواب نمیده؟ اون که به این زودی نمیره مدرسه. حداقل خونوادش درو باز کنن...
دوباره میخواست زنگ بزنه که این دفعه در باز شد و قامت سوبین آشکار شد. یونجون کمی اخم کرد: به به...چه عجب! کم کم فکر کردم دیگه واقعا زدی خودتو کشتی...
سوبین چشماش مثل کاسه ای پر از خون بود؛ قیافه اش داد میزد گریه کرده! یونجون با دیدن بی حالی دوست عزیزش قلبش خورد شد! دستی لای موهای سوبین کشید و با لحن آرومی گفت: ای خدا ببینش...چرا باید دوست کصخلم انقدر شکسته شده باشه؟
سوبین تا اون‌ موقع هیچ حرفی نزده بود ولی بالاخره به حرف اومد: بیخیال شید، بیاین بریم. و بدون هیچ حرفی و انتظاری برای اینکه یونجون و بومگیو حرکت کنن شروع به راه رفتن کرد...

(ویوی یونجون)


و باز هم برای بار هزارم، قلبم به خاطر سوبین عین شیشه خورده شد! توی این چند سال دوستیمون، هزاران بار سوبین رو شکسته دیدم...توسط اطرافیانش طرد شد، دوباره و دوباره! این چرخه مرگبار ادامه داشت...معلوم هم نیست که تموم شدنی باشه یا نه! ولی ای کاش می تونستم از این چرخه نجاتش بدم...هر روز با عذاب وجدان زندگی می‌کنم که چرا توانایی نجات این پسر بی گناه رو ندارم....
دیدگاه ها (۸)

معلم: خوب بچه ها خوب گوش بدین این درس مهمه.همچنان من ته کلاس...

حوصلم سر رفتهههههه...چیکار کنممممفردا اگه شد واستون پارت جدی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط