شعری طولانی ولی زیبا
شعری طولانی ولی زیبا
شقایق گفت با خنده : نه تب دارم ، نه بیمارم !
اگر سُرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم !
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت ،
تمام غنچه ها تشنه و من بی تاب و خشکیده ،
تنم در آتشی می سوخت..
ز ره آمد یکی خسته ،
به پایش خار بنشسته...
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت ؛ شنیدم ، سخت شیدا بود...
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود اما
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد از آن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را ... بسوزانند !
شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد .
چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده ،
که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و
به ره افتاد و او می رفت ،
و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالا شکر می کرد و.... پس از چندی
هوا چون کوره ی آتش ،زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت ..!
به لب هایی که تاول داشت گفت :
چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست ،
به جانم ، هیچ تابی نیست !
اگر گل ریشه اش سوزد ؛
وای بر من ! برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست..!
و از این گل ، که جایی نیست !
خودش هم تشنه بود اما نمی فهمید حالش را...
چنان می رفت ومن در دست او بودم ،
و حالا من تمام هستِ او بودم...
دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟
داشت در دستش تمام جان من می سوخت ،
که ناگه روی زانوهای خود خم شد ،
دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد ،
کمی اندیشه کرد آنگه مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت ،
نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت ،
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو میکرد !
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد،
و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد .
نمی دانم چه می گویم ؟!!!
به جای آب ،
خونش را به من میداد و بر لبهای او فریاد...
بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی ،
دوای دلبرم هستی ... بمان ای گل !!
و من ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی ؛
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد ...
شقایق گفت با خنده : نه تب دارم ، نه بیمارم !
اگر سُرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم !
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت ،
تمام غنچه ها تشنه و من بی تاب و خشکیده ،
تنم در آتشی می سوخت..
ز ره آمد یکی خسته ،
به پایش خار بنشسته...
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت ؛ شنیدم ، سخت شیدا بود...
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود اما
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد از آن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را ... بسوزانند !
شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد .
چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده ،
که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و
به ره افتاد و او می رفت ،
و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالا شکر می کرد و.... پس از چندی
هوا چون کوره ی آتش ،زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت ..!
به لب هایی که تاول داشت گفت :
چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست ،
به جانم ، هیچ تابی نیست !
اگر گل ریشه اش سوزد ؛
وای بر من ! برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست..!
و از این گل ، که جایی نیست !
خودش هم تشنه بود اما نمی فهمید حالش را...
چنان می رفت ومن در دست او بودم ،
و حالا من تمام هستِ او بودم...
دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟
داشت در دستش تمام جان من می سوخت ،
که ناگه روی زانوهای خود خم شد ،
دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد ،
کمی اندیشه کرد آنگه مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت ،
نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت ،
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو میکرد !
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد،
و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد .
نمی دانم چه می گویم ؟!!!
به جای آب ،
خونش را به من میداد و بر لبهای او فریاد...
بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی ،
دوای دلبرم هستی ... بمان ای گل !!
و من ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی ؛
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد ...
۵.۷k
۰۶ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.