لطفا کپشن رو بخونید...🌟
لطفا کپشن رو بخونید...🌟
چند روزی بود
که بدجور لنزِ چشمانِ مبارکِ خانجانم روی قد و شکل و قیافه ی من زوم شده بود...
و هر چند دقیقه صدایش بلند میشد که دخترجان این چه طرز راه رفتنه، چرا حرف زدنت اینقدر ناز دارد و...
و وای به روزی که خانجانم روی یکی از دخترای فامیل به این شکل زوم میشد، یعنی تا چند روز آینده بدون شک جوهر عقدنامه ی دختر خشک شده بود...منم که حس ششمِ دخترانه ام بکار افتاده بود تا می توانستم خودم را جلوی چشمان خانجانم ظاهر نمیکردم...
زد و از اقبالِ مبارکم مادر جان هوسِ قورمه سبزیِ اینجانب را نمود ، بیرون آمدنم مصادف شد با پایین آمدنِ عینکِ ته استکانیِ خانجان و بردنِ نامِ من که آه از نهادم بلند کرد..
بالاخره مُهر دهان خانجانم باز شد و گفت خانمِ حاج سعادتی من را دیده و پسندیده و آخر هفته برای خواستگاری قدم رنجه میکنند...
هرچه چشم و ابرو آمدم، هرچه صدایم را پسِ کله ام انداختم و گفتم نه، اثر نکرد که نکرد ..
آخر هفته رسید و من در این فکر بودم که چطور پسرحاج سعادتی را دک کنم تا دیگر اینطرف ها پیدایش نشود...
اما
به عشق در نگاه اول ایمان دارید؟!
حق دارید من هم ایمان نداشتم، تا اینکه او را دیدم ...
پسر حاج سعادتی برایم شد نیمه که چه عرض کنم کل وجودِ گم شده ام، طوری که به گمانم قبلِ دیدن او هیچوقت زندگی نکرده بودم...
درست است که پسر حاج سعادتی کم میگوید دوستت دارم ولی عاشقانه هایِ بقچه پیچ شده اش عاشقم کرد، هرروز بیشتر از دیروز...
خدابیامرز خانجانم میگفت قرار نیست همیشه عاشقِ پسری شوی که حرفهای عاشقانه میزند و دم به دیقه تصدقت میرود، گاهی مردهایی هستن مثل حاج بابات، که هیچوقت دوستت دارم هایشان را به زبان نمیاورند ولی میشود آن را از کارهایشان متوجه شد...
عشقای امروز پر از تصدقت شوم هایست که نه به دردمان میخورد نه #تعهد میاورد...
#فاطمه_بختیاری🌙
چند روزی بود
که بدجور لنزِ چشمانِ مبارکِ خانجانم روی قد و شکل و قیافه ی من زوم شده بود...
و هر چند دقیقه صدایش بلند میشد که دخترجان این چه طرز راه رفتنه، چرا حرف زدنت اینقدر ناز دارد و...
و وای به روزی که خانجانم روی یکی از دخترای فامیل به این شکل زوم میشد، یعنی تا چند روز آینده بدون شک جوهر عقدنامه ی دختر خشک شده بود...منم که حس ششمِ دخترانه ام بکار افتاده بود تا می توانستم خودم را جلوی چشمان خانجانم ظاهر نمیکردم...
زد و از اقبالِ مبارکم مادر جان هوسِ قورمه سبزیِ اینجانب را نمود ، بیرون آمدنم مصادف شد با پایین آمدنِ عینکِ ته استکانیِ خانجان و بردنِ نامِ من که آه از نهادم بلند کرد..
بالاخره مُهر دهان خانجانم باز شد و گفت خانمِ حاج سعادتی من را دیده و پسندیده و آخر هفته برای خواستگاری قدم رنجه میکنند...
هرچه چشم و ابرو آمدم، هرچه صدایم را پسِ کله ام انداختم و گفتم نه، اثر نکرد که نکرد ..
آخر هفته رسید و من در این فکر بودم که چطور پسرحاج سعادتی را دک کنم تا دیگر اینطرف ها پیدایش نشود...
اما
به عشق در نگاه اول ایمان دارید؟!
حق دارید من هم ایمان نداشتم، تا اینکه او را دیدم ...
پسر حاج سعادتی برایم شد نیمه که چه عرض کنم کل وجودِ گم شده ام، طوری که به گمانم قبلِ دیدن او هیچوقت زندگی نکرده بودم...
درست است که پسر حاج سعادتی کم میگوید دوستت دارم ولی عاشقانه هایِ بقچه پیچ شده اش عاشقم کرد، هرروز بیشتر از دیروز...
خدابیامرز خانجانم میگفت قرار نیست همیشه عاشقِ پسری شوی که حرفهای عاشقانه میزند و دم به دیقه تصدقت میرود، گاهی مردهایی هستن مثل حاج بابات، که هیچوقت دوستت دارم هایشان را به زبان نمیاورند ولی میشود آن را از کارهایشان متوجه شد...
عشقای امروز پر از تصدقت شوم هایست که نه به دردمان میخورد نه #تعهد میاورد...
#فاطمه_بختیاری🌙
۱۳.۹k
۱۴ مهر ۱۴۰۰