🍷پارت 17🍷
🍷پارت 17🍷
"میسو"
دستمو گذاشتم رو میزو به جلو خم شدم "چطور؟"
"حالت های غیر عادی از خودش نشون میده و انگار کنترلی رو رفتارش نداره"
"چه کمکی از من ساختست؟"
"خوب این آدم مجرمم هست و ما باید بفهمیم چشه تا بتونیم کارمون و بکنیم"
و شما میخواین من باهاش صحبت کنم"
دقیقا ، شنیدم هر کی از مطبتون خارج شده حالش کاملا خوب شده"
یه نیشخند زدم" خوب من... ول باید ببینمش"
" ترتیبشو میدم پس فعلا"
بلند شد که منم باهاش بلند شدم
" مشداق دیدار بعدیمون هستم افسر چوی"
"منم همینطور"
باهام دست داد و رفت
________
"از زبون همون بیمار"
چشماش از شدت خستگی کاملا قرمز بود نه خستگی جسمی بلکه خستگی روحی
از همه چی خسته بود بی حس تر از اونی بود که بخواد احساسی نشون بده یا بخواد فرار کنه
گوشه زندان نشسته بود و به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود ذهنش خالی تر از هر چیز بود
نگران هیچی نبود هیجانی نداشت اظطرابی نداشت
زندگی که داشت خیلی سخت تر از تو زندان بود براش و هیچ خبر نداشت که چه اتفاقی قراره براش رقم بخوره
________
"میسو"
خانم دکتر میتونم ازتون یه سوال بپرسم؟ "
با لبخند به دختر 15 ساله روبروم که از حملات شدید پانیک رنج میبرد نگاه کردم
" البته چرا که نه"
" اخرین باری که از ته دل خندیدین کی بود؟ "
لبخند رو لبم خشک شد و خودکار از دستم افتاد
راست میگفت اخرین بار
کی بود
فک کنم همون هفت سال پیش اره همون موقع قبل اون اتفاق لعنتی
وقتی مینا رو میدیدم از ته دل میخندیدم
"میدونی من خیلی وقته دلیل خندیدنمو گم کردم"
لبخند زد" من مطمئنم بالاخره پیداش میکنین"
"امیدوارم"
تو دلم پوزخند زدم به دلخوشی مصنوعیم من و خوشحالی خیلی وقته قهر کردیم اره
خیلی وقته
بعد از رفتن دختره نوبت کسی بود که چند روز پیش داره مخمو میخوره اونم به طرز شدید ، داشتم با خودکار بازی میکردم که تلفن صدا خورد
بدون معطلی برداشتمش
" بله"
" خانم هان افسر چوی تشریف اوردن"
"راهنماییشون کنید"
"بله"
دستامو تو هم قفل کردم بالاخره میتونم این جنابو ببینم در صدا خورد و من
بلند شدم
"بفرمایید"
در باز شد و...
خشک زده به فرد رو به روم نگاه کردم این...این امکان نداره
همون روانی اصلا نمیتونستم حضمش کنم سرد و بی روح نگام میکرد ینی منو
نشناخته؟
به دستش دسبند وصل بود بعد از اون افسر چوی اومد داخل و بهم
سلام کرد و منم اروم جوابشو دادم
"بفرمایید بشینید"
هولش داد اما اروم ، نه خشن نشست بعدم خود افسر نشست
"خوب ایشون همونی که بهتون گفتم"
بهش نگاه کردم تیز داشت منو نگاه میکرد انگار دنبال یه چیزی تو صورتم بود موهاش ریخته بود رو پیشونیش حدس میزنم فقط یکم ازم بزرگتر باشه
"میشناسینش؟"
سرمو تکون دادم" مطمئن نیستم"
"خوب من میرم که راحت باشین"
"افسر چوی"
نگام کرد" بله"...
🍷💖💖🍷
"میسو"
دستمو گذاشتم رو میزو به جلو خم شدم "چطور؟"
"حالت های غیر عادی از خودش نشون میده و انگار کنترلی رو رفتارش نداره"
"چه کمکی از من ساختست؟"
"خوب این آدم مجرمم هست و ما باید بفهمیم چشه تا بتونیم کارمون و بکنیم"
و شما میخواین من باهاش صحبت کنم"
دقیقا ، شنیدم هر کی از مطبتون خارج شده حالش کاملا خوب شده"
یه نیشخند زدم" خوب من... ول باید ببینمش"
" ترتیبشو میدم پس فعلا"
بلند شد که منم باهاش بلند شدم
" مشداق دیدار بعدیمون هستم افسر چوی"
"منم همینطور"
باهام دست داد و رفت
________
"از زبون همون بیمار"
چشماش از شدت خستگی کاملا قرمز بود نه خستگی جسمی بلکه خستگی روحی
از همه چی خسته بود بی حس تر از اونی بود که بخواد احساسی نشون بده یا بخواد فرار کنه
گوشه زندان نشسته بود و به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود ذهنش خالی تر از هر چیز بود
نگران هیچی نبود هیجانی نداشت اظطرابی نداشت
زندگی که داشت خیلی سخت تر از تو زندان بود براش و هیچ خبر نداشت که چه اتفاقی قراره براش رقم بخوره
________
"میسو"
خانم دکتر میتونم ازتون یه سوال بپرسم؟ "
با لبخند به دختر 15 ساله روبروم که از حملات شدید پانیک رنج میبرد نگاه کردم
" البته چرا که نه"
" اخرین باری که از ته دل خندیدین کی بود؟ "
لبخند رو لبم خشک شد و خودکار از دستم افتاد
راست میگفت اخرین بار
کی بود
فک کنم همون هفت سال پیش اره همون موقع قبل اون اتفاق لعنتی
وقتی مینا رو میدیدم از ته دل میخندیدم
"میدونی من خیلی وقته دلیل خندیدنمو گم کردم"
لبخند زد" من مطمئنم بالاخره پیداش میکنین"
"امیدوارم"
تو دلم پوزخند زدم به دلخوشی مصنوعیم من و خوشحالی خیلی وقته قهر کردیم اره
خیلی وقته
بعد از رفتن دختره نوبت کسی بود که چند روز پیش داره مخمو میخوره اونم به طرز شدید ، داشتم با خودکار بازی میکردم که تلفن صدا خورد
بدون معطلی برداشتمش
" بله"
" خانم هان افسر چوی تشریف اوردن"
"راهنماییشون کنید"
"بله"
دستامو تو هم قفل کردم بالاخره میتونم این جنابو ببینم در صدا خورد و من
بلند شدم
"بفرمایید"
در باز شد و...
خشک زده به فرد رو به روم نگاه کردم این...این امکان نداره
همون روانی اصلا نمیتونستم حضمش کنم سرد و بی روح نگام میکرد ینی منو
نشناخته؟
به دستش دسبند وصل بود بعد از اون افسر چوی اومد داخل و بهم
سلام کرد و منم اروم جوابشو دادم
"بفرمایید بشینید"
هولش داد اما اروم ، نه خشن نشست بعدم خود افسر نشست
"خوب ایشون همونی که بهتون گفتم"
بهش نگاه کردم تیز داشت منو نگاه میکرد انگار دنبال یه چیزی تو صورتم بود موهاش ریخته بود رو پیشونیش حدس میزنم فقط یکم ازم بزرگتر باشه
"میشناسینش؟"
سرمو تکون دادم" مطمئن نیستم"
"خوب من میرم که راحت باشین"
"افسر چوی"
نگام کرد" بله"...
🍷💖💖🍷
۲۹.۳k
۳۱ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.