ارسلان:توی همون نگاه اول به دیانا عاشقش شده بودم ولی نمید
ارسلان:توی همون نگاه اول به دیانا عاشقش شده بودم ولی نمیدونستم که چجوری بهش بگم. با بچه ها رفته بودیم توی کافه و نشستیم پیش دختر.
خیلی استرس داشتم که دیانا درخواستم رو رد کنه. حوصلمون خیلی سر رفته بود. گفتم که امشب برای شام بریم رستوران بابام اونم به حساب من. همه ی بچه ها قبول کردن به جز دیانا.
نیکا: من از بچگی با دیانا بزرگ شدم. وقتی ارسلان گفت که رای شام بریم رستوران باباش خیلی خوشحال شدم ، چون بالاخره بعد از فوت عمو آرش و خاله مهناز میتونستیم یه لبخند روی لب دیانا بیاریم.
وقتی که ارسلان پیشنهادش رو گفت دیدم که توی چشمای دیانا اشک جمع شده و بلند شد رفت. همه نگران دیانا بودن. پسرا پرسیدن موضوع چیه؟عسل هم همچی رو براشون تعریف کرد.
ارسلان:وقتی که جریان رو شنیدم سریع پاشدم رفتم دنبال دیانا. توی حیاط پیداش کردم. رفتم روی نیمکت کنارش نشستم. بهش گفتم که واقعا نمیدونستم خانوادت فوت شدن. متأسفم و اینکه بهت تسلیت میگم. راستی من میخواستم یه موضوعی رو بهت بگم. راستش رو بخوای من خیلی............... عاشقت شدم اونم توی نگاه اول.
خیلی استرس داشتم که دیانا درخواستم رو رد کنه. حوصلمون خیلی سر رفته بود. گفتم که امشب برای شام بریم رستوران بابام اونم به حساب من. همه ی بچه ها قبول کردن به جز دیانا.
نیکا: من از بچگی با دیانا بزرگ شدم. وقتی ارسلان گفت که رای شام بریم رستوران باباش خیلی خوشحال شدم ، چون بالاخره بعد از فوت عمو آرش و خاله مهناز میتونستیم یه لبخند روی لب دیانا بیاریم.
وقتی که ارسلان پیشنهادش رو گفت دیدم که توی چشمای دیانا اشک جمع شده و بلند شد رفت. همه نگران دیانا بودن. پسرا پرسیدن موضوع چیه؟عسل هم همچی رو براشون تعریف کرد.
ارسلان:وقتی که جریان رو شنیدم سریع پاشدم رفتم دنبال دیانا. توی حیاط پیداش کردم. رفتم روی نیمکت کنارش نشستم. بهش گفتم که واقعا نمیدونستم خانوادت فوت شدن. متأسفم و اینکه بهت تسلیت میگم. راستی من میخواستم یه موضوعی رو بهت بگم. راستش رو بخوای من خیلی............... عاشقت شدم اونم توی نگاه اول.
۸.۵k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.