🌹🌷زندگی من قبل از شروع تمام شد.
🌹🌷زندگی من قبل از شروع تمام شد.
لحظه ای بیش نبود. من 97 سال عمر کردم فقط ثانیه ای بود.
*نشر این مقاله در اینترنت باعث برانگیخته شدن تفکر بیشتر مخاطبین راجع به زندگی شده است. مقاله توسط یک خانم نویسنده ی بازنشسته نوشته شده که احساسش را زمان انتقال به خانه ی سالمندان به نگارش در آورده است:*
دارم به خانه ی سالمندان میرم، مجبورم.
وقتی زندگی به نقطه ای میرسه که دیگه قادر به حمایت از خودت نیستی و بچه هات به نگهداری از فرزندان خودشان مشغولند و نمی توانند ازت نگهداری کنند، این تنها راه باقیمانده است.
خانه ی سالمندان شرایط خوبی داره، اتاقی ساده، همه نوع وسایل سرگرمی داره، غذا خوشمزه است، خدمات هم خوبه. فضا هم بسیار زیباست اما قیمتش ارزان نیست.
حقوق بازنشستگی من به سختی می تونه این هزینه رو پوشش بده. البته اگه خونه خودم رو بفروشم به راحتی از پس هزینه ش برمیام. می تونم در بازنشستگی خرجش کنم تازه از باقیموندش ارث خوبی هم برای پسرم بذارم.
پسرم این را خوب می فهمه:
برای همین به من گفت: «پولها و اموالت باید به خودت لذت بده. ناراحت ما نباش.»
حالا من باید برای رفتن به خونه سالمندان آماده بشم و جمع و جور کنم وسایلمو
جعبه ها، چمدانها، کابینت و کشوها که پر از لوازم زندگیست، لباسها و لوازم خواب برای تمام فصول.
از جمع کردن خوشم میومد. کلکسیون تمبر، دهها نوع قوری، کلکسیونهای کوچک زیاد، مثل گردنبندهای از سنگ کهربا و چوب گردو و از این قبیل.
عاشق کتابم. کتابخانهم پر از کتابه. انواع شیشه بطری مرغوب خارجی. از هر نوع وسایل آشپزخونه چند سِت دارم.
دیگ و قابلمه و بشقاب و هر چه که میشه در یک آشپزخانهء پر تصور کرد.
ده ها آلبوم پر از عکس و...
به خانه پر از لوازم نگاه میکنم و نگران میشم.
خونهء سالمندان تنها یک اتاق با یک کابینت، یک میز، یک تخت، یک کاناپه، یک یخچال یک تلویزیون، یک گاز و ماشین لباسشویی داره. دیگه جایی برای اونهمه وسایلی که یک عمر جمع کرده ام نداره.
یک لحظه فکر میکنم مالی که جمع کرده ام دیگه متعلق به من نیست. در واقع این مال متعلق به دنیاست. هیچ وسیله و ثروتی هم تعلق به کسی نداره.
قصر چه کسی شهر ممنوعه اوست؟
امپراطورها فکر می کردن قصرشون متعلق به خودشونه ولی امروز متعلق به مردم و جامعه است.
به همه داشته هایتان نگاه می کنید، با آنها بازی می کنید، از اونها استفاده می کنید ولی نمی تونید اونها رو با خودتون به گور ببرید.
می خوام همه اموالم رو ببخشم ولی نمی تونم. هضمش برام مشکله. از طرفی بچه ها و نوه هام که برای کارم و جمع آوری این همه چیز ارزش قایل باشند کم هستند. می تونم تصور کنم که اونها با این همه چیزی که با سختی جمع کرده ام چطور برخورد می کنند.
همهء لباسها و لوازم خواب دور ریخته می شه. عکسهای با ارزش نابود میشه، کتابها فلهای فروخته میشه. کلکسیونهام چی؟ مبلمان هم با قیمتی بسیار کم فروخته میشه.
از بین کوه لباسی که جمع کرده بودم چند تکه برداشتم، چند تا وسیلهء آشپزخونه، و چند تا از کتابهای مورد علاقهام، و چند تا قوری چای.
کارت شناسایی و شهروندی و بیمه و سند خونه و البته کارت بانکی. تمام.
این همهء متعلقات منه. میرم و با همسایهها خداحافظی میکنم....
سه بار سرم را به طرف درب خانه خم میکنم و اون رو به دنیا می سپارم.
●بله در زندگی، شما روی یک تخت می خوابید و در یک اتاق زندگی می کنید بقیه اش برای تماشا و بازیست●
همش همینه
بالاخره مردم بعد از یک عمر زندگی می فهمند:
ما واقعا چیز زیادی نیاز نداریم.
دور خودتون رو برای خوشحال شدن بچگانه با خنزر پنزر شلوغ نکنید.
رقابت برای شهرت و ثروت خنده داره.
زندگی بیشتر از یک تختخواب نیست.
افسوس که هر چه برده ام باختنی ست.
برداشته ها تمامشون بگذاشتنی ست.
برداشته ام، هر آنچه باید بگذاشت
بگذاشته ام، هر آنچه برداشتنی ست...
و بزرگترین حسرت اینه که اینا رو خیلی دیر میفهمی درست روی خط پایان
پس ؛ در لحظه و حال زندگی کنید.
زیاد در گیر تجملات، متراژ خانه، مدل ماشین و.... نباشید.
در یک کلام انبار دار نباشید.
بیشتر، چیزهایی که با چشم دیده نمی شود و روح را اغنا می کند به دست بیاورید
سبکبال و سبکبار باشید،
از زندگی لذت ببرید،
خوب باشید،
اول از همه با خودتان،
با دیگران،
با همه،
🟡 زندگی را زیاد سخت نگیرید، به خودتان احترام بگذارید. به خودتان متعهد باشید.
بهترین رفیق خودتان باشید 💐
لحظه ای بیش نبود. من 97 سال عمر کردم فقط ثانیه ای بود.
*نشر این مقاله در اینترنت باعث برانگیخته شدن تفکر بیشتر مخاطبین راجع به زندگی شده است. مقاله توسط یک خانم نویسنده ی بازنشسته نوشته شده که احساسش را زمان انتقال به خانه ی سالمندان به نگارش در آورده است:*
دارم به خانه ی سالمندان میرم، مجبورم.
وقتی زندگی به نقطه ای میرسه که دیگه قادر به حمایت از خودت نیستی و بچه هات به نگهداری از فرزندان خودشان مشغولند و نمی توانند ازت نگهداری کنند، این تنها راه باقیمانده است.
خانه ی سالمندان شرایط خوبی داره، اتاقی ساده، همه نوع وسایل سرگرمی داره، غذا خوشمزه است، خدمات هم خوبه. فضا هم بسیار زیباست اما قیمتش ارزان نیست.
حقوق بازنشستگی من به سختی می تونه این هزینه رو پوشش بده. البته اگه خونه خودم رو بفروشم به راحتی از پس هزینه ش برمیام. می تونم در بازنشستگی خرجش کنم تازه از باقیموندش ارث خوبی هم برای پسرم بذارم.
پسرم این را خوب می فهمه:
برای همین به من گفت: «پولها و اموالت باید به خودت لذت بده. ناراحت ما نباش.»
حالا من باید برای رفتن به خونه سالمندان آماده بشم و جمع و جور کنم وسایلمو
جعبه ها، چمدانها، کابینت و کشوها که پر از لوازم زندگیست، لباسها و لوازم خواب برای تمام فصول.
از جمع کردن خوشم میومد. کلکسیون تمبر، دهها نوع قوری، کلکسیونهای کوچک زیاد، مثل گردنبندهای از سنگ کهربا و چوب گردو و از این قبیل.
عاشق کتابم. کتابخانهم پر از کتابه. انواع شیشه بطری مرغوب خارجی. از هر نوع وسایل آشپزخونه چند سِت دارم.
دیگ و قابلمه و بشقاب و هر چه که میشه در یک آشپزخانهء پر تصور کرد.
ده ها آلبوم پر از عکس و...
به خانه پر از لوازم نگاه میکنم و نگران میشم.
خونهء سالمندان تنها یک اتاق با یک کابینت، یک میز، یک تخت، یک کاناپه، یک یخچال یک تلویزیون، یک گاز و ماشین لباسشویی داره. دیگه جایی برای اونهمه وسایلی که یک عمر جمع کرده ام نداره.
یک لحظه فکر میکنم مالی که جمع کرده ام دیگه متعلق به من نیست. در واقع این مال متعلق به دنیاست. هیچ وسیله و ثروتی هم تعلق به کسی نداره.
قصر چه کسی شهر ممنوعه اوست؟
امپراطورها فکر می کردن قصرشون متعلق به خودشونه ولی امروز متعلق به مردم و جامعه است.
به همه داشته هایتان نگاه می کنید، با آنها بازی می کنید، از اونها استفاده می کنید ولی نمی تونید اونها رو با خودتون به گور ببرید.
می خوام همه اموالم رو ببخشم ولی نمی تونم. هضمش برام مشکله. از طرفی بچه ها و نوه هام که برای کارم و جمع آوری این همه چیز ارزش قایل باشند کم هستند. می تونم تصور کنم که اونها با این همه چیزی که با سختی جمع کرده ام چطور برخورد می کنند.
همهء لباسها و لوازم خواب دور ریخته می شه. عکسهای با ارزش نابود میشه، کتابها فلهای فروخته میشه. کلکسیونهام چی؟ مبلمان هم با قیمتی بسیار کم فروخته میشه.
از بین کوه لباسی که جمع کرده بودم چند تکه برداشتم، چند تا وسیلهء آشپزخونه، و چند تا از کتابهای مورد علاقهام، و چند تا قوری چای.
کارت شناسایی و شهروندی و بیمه و سند خونه و البته کارت بانکی. تمام.
این همهء متعلقات منه. میرم و با همسایهها خداحافظی میکنم....
سه بار سرم را به طرف درب خانه خم میکنم و اون رو به دنیا می سپارم.
●بله در زندگی، شما روی یک تخت می خوابید و در یک اتاق زندگی می کنید بقیه اش برای تماشا و بازیست●
همش همینه
بالاخره مردم بعد از یک عمر زندگی می فهمند:
ما واقعا چیز زیادی نیاز نداریم.
دور خودتون رو برای خوشحال شدن بچگانه با خنزر پنزر شلوغ نکنید.
رقابت برای شهرت و ثروت خنده داره.
زندگی بیشتر از یک تختخواب نیست.
افسوس که هر چه برده ام باختنی ست.
برداشته ها تمامشون بگذاشتنی ست.
برداشته ام، هر آنچه باید بگذاشت
بگذاشته ام، هر آنچه برداشتنی ست...
و بزرگترین حسرت اینه که اینا رو خیلی دیر میفهمی درست روی خط پایان
پس ؛ در لحظه و حال زندگی کنید.
زیاد در گیر تجملات، متراژ خانه، مدل ماشین و.... نباشید.
در یک کلام انبار دار نباشید.
بیشتر، چیزهایی که با چشم دیده نمی شود و روح را اغنا می کند به دست بیاورید
سبکبال و سبکبار باشید،
از زندگی لذت ببرید،
خوب باشید،
اول از همه با خودتان،
با دیگران،
با همه،
🟡 زندگی را زیاد سخت نگیرید، به خودتان احترام بگذارید. به خودتان متعهد باشید.
بهترین رفیق خودتان باشید 💐
۴.۶k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.