(ویو کوک)
(ویو کوک)
رسید خونه...البته خونه خیلی بزرگی نبود؛برای یه نفر جا بود...
کلید رو پرت کرد رو میز و رو مبل دراز کشید...
-اون...انگار یه چیزی رو پنهون میکنه!(منظورش تهیونگه)
سعی کرد اهمیت نده.. فردا بازم کلی کار داره و باید به اندازه کافی بخوابه...
..................
(ساعت ۹ صبح...چهار شنبه)
با عجله از خواب بیدار شد..به ساعت گوشیش نگاه کرد..
-عیشش میمیری زنگ بخوریی؟!!(عصبی بود)
سریع بلند شد و لباساش رو پوشید... مطمئن بود الانشم جلوی بار آدمای زیادی منتظرن؛
(بیست مین بعد)
اوه!این...چرا انقد زیاد اومدن اول صب آخه بار و رقص شب حال میده...
با خودش گفت و رفت سمت در بار و کلید انداخت و سریع بازش کرد و رفت داخل...خداروشکر سر دیر اومدنش با کسی درگیر نشد...
لا به لای کسایی که وارد میشدن منتظر یکی بود...ولی..چرا باید انقد منتظرش باشه؟!
حواسشو داد به کارش و مشغول شد...
(ویو تهیونگ)
با داد دستاش رو به میز کوبوند...
چی داری واسه خودت زر زر میکنیی؟!(عصبی بود)
=آ..آقا...من فقط حقیقتو گفتم!
حقیقت؟!چطور ممکنه کسی که سال هاست باهامون کار میکنه خیانت کنه؟!هانن؟!(هان آخر رو بلند گفت)
=من..نمیدونم ولی جانگ هوسوک...کسیه که مدارک رو برای کسی که شما سال هاست دنبالشی برد:)
نمیتونست با خودش کنار بیاد... انتظار هرکسی رو داشت جز هوسوک!
«اون...چطور تونست!»
هیچ ایده ای برای اینکه چیکار کنه نداشت...فقط میخواست آروم باشه...همین!
(ساعت ۷:۴۵ شب)
در حین پاک کردن بشقاب آخر بود که با صدای آشنایی سرش رو آورد بالا...
یه ویسکی میخوام!
لبخند رو لب هر دو نشست...
-بشینید..الان براتون میارم!
سفارش رو آورد و سر میز تهیونگ گذاشت...
-چیز دیگه ای نمیخوای؟!
ته نگاهی به کوک کرد...
میشه..چند دیقه پیشم بشینی؟!میخوام یه چیزی بهت بگم؛
کوک نشست رو صندلی رو به روی تهیونگ...
فکر میکرد...بهترین زمان الان باشه!
✨
حمایت کنید قشنگا
رسید خونه...البته خونه خیلی بزرگی نبود؛برای یه نفر جا بود...
کلید رو پرت کرد رو میز و رو مبل دراز کشید...
-اون...انگار یه چیزی رو پنهون میکنه!(منظورش تهیونگه)
سعی کرد اهمیت نده.. فردا بازم کلی کار داره و باید به اندازه کافی بخوابه...
..................
(ساعت ۹ صبح...چهار شنبه)
با عجله از خواب بیدار شد..به ساعت گوشیش نگاه کرد..
-عیشش میمیری زنگ بخوریی؟!!(عصبی بود)
سریع بلند شد و لباساش رو پوشید... مطمئن بود الانشم جلوی بار آدمای زیادی منتظرن؛
(بیست مین بعد)
اوه!این...چرا انقد زیاد اومدن اول صب آخه بار و رقص شب حال میده...
با خودش گفت و رفت سمت در بار و کلید انداخت و سریع بازش کرد و رفت داخل...خداروشکر سر دیر اومدنش با کسی درگیر نشد...
لا به لای کسایی که وارد میشدن منتظر یکی بود...ولی..چرا باید انقد منتظرش باشه؟!
حواسشو داد به کارش و مشغول شد...
(ویو تهیونگ)
با داد دستاش رو به میز کوبوند...
چی داری واسه خودت زر زر میکنیی؟!(عصبی بود)
=آ..آقا...من فقط حقیقتو گفتم!
حقیقت؟!چطور ممکنه کسی که سال هاست باهامون کار میکنه خیانت کنه؟!هانن؟!(هان آخر رو بلند گفت)
=من..نمیدونم ولی جانگ هوسوک...کسیه که مدارک رو برای کسی که شما سال هاست دنبالشی برد:)
نمیتونست با خودش کنار بیاد... انتظار هرکسی رو داشت جز هوسوک!
«اون...چطور تونست!»
هیچ ایده ای برای اینکه چیکار کنه نداشت...فقط میخواست آروم باشه...همین!
(ساعت ۷:۴۵ شب)
در حین پاک کردن بشقاب آخر بود که با صدای آشنایی سرش رو آورد بالا...
یه ویسکی میخوام!
لبخند رو لب هر دو نشست...
-بشینید..الان براتون میارم!
سفارش رو آورد و سر میز تهیونگ گذاشت...
-چیز دیگه ای نمیخوای؟!
ته نگاهی به کوک کرد...
میشه..چند دیقه پیشم بشینی؟!میخوام یه چیزی بهت بگم؛
کوک نشست رو صندلی رو به روی تهیونگ...
فکر میکرد...بهترین زمان الان باشه!
✨
حمایت کنید قشنگا
۳.۶k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.