سرهنگ خلبان حق شناس، نماینده نیروی هوایی در قرارگاه هویزه
سرهنگ خلبان حق شناس، نماینده نیروی هوایی در قرارگاه هویزه بودند. من به همراه سرهنگ بابایی که در آن زمان پست معاونت عملیات را به عهده داشتند، برای تحویل پست سرهنگ حق شناس به قرارگاه رفته بودیم.
در برخوردهای گذشته، برخورد جناب حق شناس با عباس زیاد دوستانه به نظر نمی رسید: ولی در آن روز ایشان خیلی گرم و صمیمانه با عباس برخورد کردند. او را در آغوش کشیدند و بوسیدند. حق شناس گفت:
_ جناب بابایی! من نمی دانم چرا این قدر شما را دوست دارم.
عباس هم گفت:
-خدا را شکر. ما فکر می کردیم شما از ما ناراحت هستید: ولی خدا شاهد است که من هم شما را دوست دارم.
جناب حق شناس پس از سفارشات لازم به همراه سرباز راننده خداحافظی کردند و قرارگاه را به مقصد تهران ترک گفتند. عباس پس از رفتن سرهنگ حق شناس شروع کرد به خواندن قرآن. پانزده الی بیست دقیقه ای نگذشته بود که بی اختیار روی به من کرد و گفت:
_ خداوند او را بیامرزد. خدا رحمتش کند.
گفتم:
_ که را می گویی؟
یک باره به خود آمد و گفت:
_ همین طوری گفتم.
لحظه ای بعد باز زیر لب گفت:
_ خدا رحمتش کند.
سپس چهره اش در هم کشیده شد و غمگین و ناراحت به نظر می رسید. علتش را پرسیدم، ولی چیزی نگفت.
ده دقیقه ای گذشت. ناگهان خبر آوردند سرهنگ حق شناس در جاده با تریلی تصادف کرده و به شهادت رسیده است. بی درنگ سوار ماشین شدیم و به محل حادثه رفتیم. هنگام برگشت عباس سرش را به شیشه ی ماشین چسبانده بود و به یاد شهید حق شناس قرآن می خواند و می گریست.
راوی: ستوان حسن دوشن
منبع: کتاب کرامات شهدا، صفحه:46 #شهید محمدحق شناس #خلبان شهید #کرامات شهدا #پوسترشهدا #شهید محمد حسین یوسف اللهی #وصیت نامه شهدا #تصاویرشهدا #راهیان نور #دفاع مقدس #روایت فتح #سیدشهیدان اهل قلم #مدافعان سلامت #شهدای سلامت #شهدا #شهدای ناجا #شهید #شهدای سپاه #شهدای درگیری باپژاک #شهدای ارتش #شهدای مدافع حرم #شهدای کارگر #بیت الشهدا #معبربیت الشهدا #معبرسایبری بیت الشهدا #شهدای حزب الله لبنان #زندگی به سبک شهدا #شهید حاج قاسم سلیمانی #مذهبی #خبری #عمومی #شهدا #beytoshohada.blog.ir #beytoshohada.blogfa.com #beytoshohada # #جذاب
در برخوردهای گذشته، برخورد جناب حق شناس با عباس زیاد دوستانه به نظر نمی رسید: ولی در آن روز ایشان خیلی گرم و صمیمانه با عباس برخورد کردند. او را در آغوش کشیدند و بوسیدند. حق شناس گفت:
_ جناب بابایی! من نمی دانم چرا این قدر شما را دوست دارم.
عباس هم گفت:
-خدا را شکر. ما فکر می کردیم شما از ما ناراحت هستید: ولی خدا شاهد است که من هم شما را دوست دارم.
جناب حق شناس پس از سفارشات لازم به همراه سرباز راننده خداحافظی کردند و قرارگاه را به مقصد تهران ترک گفتند. عباس پس از رفتن سرهنگ حق شناس شروع کرد به خواندن قرآن. پانزده الی بیست دقیقه ای نگذشته بود که بی اختیار روی به من کرد و گفت:
_ خداوند او را بیامرزد. خدا رحمتش کند.
گفتم:
_ که را می گویی؟
یک باره به خود آمد و گفت:
_ همین طوری گفتم.
لحظه ای بعد باز زیر لب گفت:
_ خدا رحمتش کند.
سپس چهره اش در هم کشیده شد و غمگین و ناراحت به نظر می رسید. علتش را پرسیدم، ولی چیزی نگفت.
ده دقیقه ای گذشت. ناگهان خبر آوردند سرهنگ حق شناس در جاده با تریلی تصادف کرده و به شهادت رسیده است. بی درنگ سوار ماشین شدیم و به محل حادثه رفتیم. هنگام برگشت عباس سرش را به شیشه ی ماشین چسبانده بود و به یاد شهید حق شناس قرآن می خواند و می گریست.
راوی: ستوان حسن دوشن
منبع: کتاب کرامات شهدا، صفحه:46 #شهید محمدحق شناس #خلبان شهید #کرامات شهدا #پوسترشهدا #شهید محمد حسین یوسف اللهی #وصیت نامه شهدا #تصاویرشهدا #راهیان نور #دفاع مقدس #روایت فتح #سیدشهیدان اهل قلم #مدافعان سلامت #شهدای سلامت #شهدا #شهدای ناجا #شهید #شهدای سپاه #شهدای درگیری باپژاک #شهدای ارتش #شهدای مدافع حرم #شهدای کارگر #بیت الشهدا #معبربیت الشهدا #معبرسایبری بیت الشهدا #شهدای حزب الله لبنان #زندگی به سبک شهدا #شهید حاج قاسم سلیمانی #مذهبی #خبری #عمومی #شهدا #beytoshohada.blog.ir #beytoshohada.blogfa.com #beytoshohada # #جذاب
۸.۹k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.