صفحه اول
من همیشه فکر میکردم بعضی آدمها فقط اتفاقی از کنار زندگی ما رد میشوند، بدون اینکه چیزی را تغییر بدهند. اما وقتی آریا وارد داستان زندگی لینا شد، انگار جهان تصمیم گرفت مدارش را عوض کند؛ انگار چیزی از آسمان آرامآرام خم شد تا به زمین برسد.
صفحهٔ ۱
لینا، دختر آرام و کمحرف دبیرستان «نورآیین»، هیچوقت دنبال اتفاقات عجیب نبود. زندگیاش خطی، آرام و قابلپیشبینی پیش میرفت: صبحها مدرسه، عصرها کتابخانه، شبها تکالیف. خانوادهاش هم مثل زندگیاش ساده و معمولی بودند. اما همهچیز از روزی شروع شد که در کوچهی باریک نزدیک مدرسه، چشمش به پسری افتاد که هیچچیز در او شبیه یک «آدم معمولی» نبود.
آریا با مادرش مقابل خانهی قدیمی «پزشک گیاهی» منتظر ایستاده بود. لباس سادهی قهوهای، چشمانی که انگار آسمان در آن گیر افتاده بود، و سکوتی که دورش حلقه زده بود، باعث شد لینا ناخودآگاه قدمش را آهسته کند. اما چیزی که او را میخکوب کرد، جملهای بود که مادر آریا زیر لب گفت:
«باید او رو پیدا کنیم… پَریِ آسمان و زمین اگه دیر بشه، دیگه ما رو نمیبینه.»
لینا اول فکر کرد اشتباه شنیده. پری؟ آسمان؟ زمین؟ اما نگاه آریا که لحظهای با چشمهای او گره خورد، کاری کرد که از همان ثانیه بداند یک اتفاق شروع شده؛ اتفاقی که نه خواسته بود و نه آمادهاش بود.
چند روز گذشت و لینا هنوز آن دیدار را فراموش نکرده بود، تا اینکه در صبح سرد دوشنبه، مدیر مدرسه وارد کلاس شد و اعلام کرد یک دانشآموز جدید به کلاس آنها اضافه میشود. در لحظهای که در کلاس باز شد، انگار جهان مکث کرد. آریا وارد شد، بیسروصدا، اما با حضوری که همهٔ نگاهها را جمع کرد.
لینا حس کرد دوباره همان اتفاق عجیب رخ داد: آن حس غریبی که مثل نسیم از کنار گوشش رد شد و زمزمه کرد «این داستان توست.».
صفحهٔ ۱
لینا، دختر آرام و کمحرف دبیرستان «نورآیین»، هیچوقت دنبال اتفاقات عجیب نبود. زندگیاش خطی، آرام و قابلپیشبینی پیش میرفت: صبحها مدرسه، عصرها کتابخانه، شبها تکالیف. خانوادهاش هم مثل زندگیاش ساده و معمولی بودند. اما همهچیز از روزی شروع شد که در کوچهی باریک نزدیک مدرسه، چشمش به پسری افتاد که هیچچیز در او شبیه یک «آدم معمولی» نبود.
آریا با مادرش مقابل خانهی قدیمی «پزشک گیاهی» منتظر ایستاده بود. لباس سادهی قهوهای، چشمانی که انگار آسمان در آن گیر افتاده بود، و سکوتی که دورش حلقه زده بود، باعث شد لینا ناخودآگاه قدمش را آهسته کند. اما چیزی که او را میخکوب کرد، جملهای بود که مادر آریا زیر لب گفت:
«باید او رو پیدا کنیم… پَریِ آسمان و زمین اگه دیر بشه، دیگه ما رو نمیبینه.»
لینا اول فکر کرد اشتباه شنیده. پری؟ آسمان؟ زمین؟ اما نگاه آریا که لحظهای با چشمهای او گره خورد، کاری کرد که از همان ثانیه بداند یک اتفاق شروع شده؛ اتفاقی که نه خواسته بود و نه آمادهاش بود.
چند روز گذشت و لینا هنوز آن دیدار را فراموش نکرده بود، تا اینکه در صبح سرد دوشنبه، مدیر مدرسه وارد کلاس شد و اعلام کرد یک دانشآموز جدید به کلاس آنها اضافه میشود. در لحظهای که در کلاس باز شد، انگار جهان مکث کرد. آریا وارد شد، بیسروصدا، اما با حضوری که همهٔ نگاهها را جمع کرد.
لینا حس کرد دوباره همان اتفاق عجیب رخ داد: آن حس غریبی که مثل نسیم از کنار گوشش رد شد و زمزمه کرد «این داستان توست.».
- ۲.۲k
- ۰۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط