یکی از دوستان برامون تعریف میکرد که
یکی از دوستان برامون تعریف میکرد که:
یه روز از حسینیه جماران بر میگشتیم که یه پیرمردی رو دیدیم که همش با خودش میگفت:می ارزید،می ارزید... .بهش گفتیم پدر جان چی می ارزید؟ گفت اینکه دو تا پسرامو بدم و چهره امام رو ببینم می ارزید...
یه روز از حسینیه جماران بر میگشتیم که یه پیرمردی رو دیدیم که همش با خودش میگفت:می ارزید،می ارزید... .بهش گفتیم پدر جان چی می ارزید؟ گفت اینکه دو تا پسرامو بدم و چهره امام رو ببینم می ارزید...
- ۷۹۳
- ۱۳ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط