boundary of the flames

boundary of the flames

part 1

باد سرد شب، میان برج های سنگی قصر میپیچید و صدای زوزه باد، گوش های نیکس را میخراشید. چشمان آبی اش در تاریکی میدرخشیدند و موهای مشکی بلندش با باد میرقصیدند. اشک هایش مانند مروارید یکی پس از دیگری سرازیر میشدند و از گونه اش پایین میچکیدند. کشورش سرزمینی پر قدرت و بزرگ بود، اما خشکسالی و بی آبی این سرزمین قدیمی و دور افتاده را تسخیر کرده بود و خانواده سلطنتی و از جمله پدرش تصمیم گرفته بودند، او را به خدایان طبیعت تقدیم کنند؛ و نیکس قربانی بود برای نجات مردم و سرزمین. اما نیکس خیلی جوان بود، نمیتوانست انقدر راحت از زندگی اش دست بکشد و از این تصمیم خانواده اش اعتراض داشت. او میدانست که تا طلوع آفتاب فردا فرصتش برای زندگی را از دست میدهد، پس از همین امشب تصمیم گرفت سرنوشت و زندگی اش را در دست بگیرد و خودش به زندگی اش فرمان دهد. لباسی معمولی پوشید و صورتش را پوشانید تا کسی او را نشناسد. خیلی آرام دستگیره در اتاقش را چرخاند و آرام آرام در را باز کرد، آرام آرام در سالن قصر قدم بر میداشت اما هر قدمش سرعت تپش قلبش را بیشتر میکرد و ترسش لحظه به لحظه گسترش پیدا میکرد، اما امیدش از ترسش بیشتر بود. قصر را بهتر از هر کسی میشناخت، از دری دیگر که به حیاط راهی میشد عبور کرد و به دیوار پشت ورودی دروازه قصر رسید، تنها جایی که نگهبانان حضور نداشتند. نیکس از همان بچگی تنها دختر خانواده بود و بسیار سرکش بود و از پوشیدن لباس های رسمی اجتناب میکرد و اصلا شبیه بقیه ی شاهدخت ها نبود، پس بالا رفتن از دیوار قصر برایش کمی دشوار بود اما غیر ممکن، هرگز.
دیدگاه ها (۰)

boundary of the flamespart 2کلاهی که به شنل بلندش وصل بود ر...

پوستر رمان جدیدی که قراره داخل پیج بزارمش👇🏻نام: مرز شعله هاژ...

سلام میخوام اینو بگم که من داخل یه مسابقه شرکت کردم و قراره ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط