در من دیوانـہ اے جا ماندہ ڪـہ دست از دوست داشتنت بر نمیدارد با تو قدم مے زند حرف مے زند مے خندد شعر مے خواند قهوہ مے خورد فقط نمے تواند در آغوش بگیردت بـہ گمانم همین بـے آغوشے او را خواهد ڪشت ...
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.