پاهایمخسته ی هزاران راه نرفته اندو دستانمبه از دست دادن خو گرفته اند انگار!گاهی آنقدر ویرانمکه می خواهم از هر چه هست فرار کنماز هر چه تنهائیست!اما افسوس!افسوس هرچه می دوم نمی رسمبه خودم در کنار تو...