این روزها عجیب خسته ام…
این روزها عجیب خسته ام…
باخودم فکرمیکنم که چرا جدیدن انقدر شکننده شده ام ؟
چرا دیگر نمیتوانم مانند قبل تحمل کنم…
گیج می شوم…
باخودم میگویم حتمن بار مشکلات سنگین تره شده است…
قطعا همینطور است …
اما انگار یک چیزی از درون من را آزار میدهد …
یک واقعیت تلخ…
یک راز تاریک مدفون شده…
همه تلاشم را میکنم تا به آن اهمیت ندهم…
تا خودم را سرگرم کنم به مشکلات …به کارهای روزمره…
انگار نمی شود که نمی شود…
حقیقت هرچقدر هم تلخ باشد باز هم نمی شود آن را نادیده گرفت…
چاره دیگر ندارم و تسلیم می شوم…
حقیقت این است که من دیگر آغوش امنی ندارم که خستگی هایم را درآن جا بگذارم و یک دنیا آرامش و امنیت هدیه بگیرم …
دیگر خبری از تکیه گاه نیست…
دیگر قلبی که تمام زندگی ام بود برای من نمی تپد…
دیگر ضربان زندگی ام منظم نیست…
درست است…روزهای خیلی زیادی گذشته است…
اما وقتی که یکباره تمام دلخوشی ات را ازدست بدهی و خالی بشوی از عشق ؛ وقتی که فروبریزی در خودت…
سال های سال هم که بگذرد فراموش نخواهد شد…
این روزها عجیب خسته ام…
[® .mist]
#دلنوشته
#پاییز_تنهایی
باخودم فکرمیکنم که چرا جدیدن انقدر شکننده شده ام ؟
چرا دیگر نمیتوانم مانند قبل تحمل کنم…
گیج می شوم…
باخودم میگویم حتمن بار مشکلات سنگین تره شده است…
قطعا همینطور است …
اما انگار یک چیزی از درون من را آزار میدهد …
یک واقعیت تلخ…
یک راز تاریک مدفون شده…
همه تلاشم را میکنم تا به آن اهمیت ندهم…
تا خودم را سرگرم کنم به مشکلات …به کارهای روزمره…
انگار نمی شود که نمی شود…
حقیقت هرچقدر هم تلخ باشد باز هم نمی شود آن را نادیده گرفت…
چاره دیگر ندارم و تسلیم می شوم…
حقیقت این است که من دیگر آغوش امنی ندارم که خستگی هایم را درآن جا بگذارم و یک دنیا آرامش و امنیت هدیه بگیرم …
دیگر خبری از تکیه گاه نیست…
دیگر قلبی که تمام زندگی ام بود برای من نمی تپد…
دیگر ضربان زندگی ام منظم نیست…
درست است…روزهای خیلی زیادی گذشته است…
اما وقتی که یکباره تمام دلخوشی ات را ازدست بدهی و خالی بشوی از عشق ؛ وقتی که فروبریزی در خودت…
سال های سال هم که بگذرد فراموش نخواهد شد…
این روزها عجیب خسته ام…
[® .mist]
#دلنوشته
#پاییز_تنهایی
۱.۴k
۰۸ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.