خوشبختی گاهی آنقدر دم دستمان است که نمی بینیمش حسش نمیک

خوشبختی گاهی آنقدر دم دستمان است که نمی بینیمش، حسش نمی‌کنیم.
چایی که مادر برایمان می‌ریخت و می‌خوردیم، خوشبختی بود.
دستهای بزرگ و زبر بابا را گرفتن، خوشبختی بود.
خنده‌های کودکی‌هامان، شیطنتها خوشبختی بود.
اما ندیدیم و آرام از کنارشان گذشتیم، چای را به غُرغُر خوردیم که کمرنگ یا پر رنگ است، سرد یا داغ است، زور زدیم تا دستمان را از دست بابا جدا کنیم و آسوده بدویم. گفتند ساکت، مردم خوابیده اند و ما، غرغر کردیم و توپمان را محکم‌تر به دیوار کوبیدیم. خوشبختی را ندیدیم یا نخواستیم ببینیم شاید. اما حالا رفیق جانم هر‌کجا که هستی، هر چند ساله که هستی، با تمام گرفتاریهای تمام نشدنی که همه مان داریم. فردا را قدر بدان، خوشبختی های کوچکت را بشناس و بفهم و باور کن. روز عشق را بهانه کن، برای بوییدن دامان مادرت که هنوز داریش، برای بوسیدن دست پدرت که هنوز نمی‌لرزد، هنوز هست. بهانه کن برای به آغوش کشیدن یک دوست. خوشبختی‌ها ماندگار نیستند، اما می‌شود تا هستند زندگیشان کرد، نفسشان کشید. یادمان باشد، بزرگترین خوشبختی عشق است.
دیدگاه ها (۲)

‏یه بار موقع خداحافظی یکی بجای تعارفات معمول و آرزوی موفقیت،...

ریشه که داشته باشی؛به لبه پرتگاه می آییاما سقوط نمی کنی،ریشه...

دڪتر الهی قمشه ای:#ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ که ﺑﺪﺍﻧﯽ چقدﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻭ...

❤ ️تمـامیت روز هایم شبـهایم از آنِ تــــــو فقـــط بگـذار دس...

پارت ۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط