دروش مخواست وارد ازشهرها بغداد بشه ه اهالش همه
درويشى ميخواست وارد يكى ازشهرهاى بغداد بشه كه اهاليش همه سنى بودند، سر دسته لاتها جلوشو گرفت ،گفت:اينجا اگه ازعلى بخونى ميكشند ،اومد تو بازار شعرى از مولانا خوند وسط شعر ازخود بى خود شد، شروع كرد ذكر على گفتن ،درهمين موقع همون سردسته لاتا سكه اى انداخت تو كاسش همه به حمايت اون سكه اى انداختن تو كاسش، زمانى كه داشت ميرفت بيرون از اون شهر همون لاترو ديد، بهش گفت: مگه خودت نگفتى اگه از على بخونى ميكشند؟ پس چرا خودت سكه انداختى؟گفت:روزى مادرم تودريا داشت غرق ميشد،صدازدم؛ابوبكر كمكش كن دريا خروشان شد، صدازدم؛ عمر كمكش كن ، عثمان كمكش كن خبرى نشد، يه موقع صدازدم على كمكش كن، ديدم آب آروم شد مادرم اومد كنار ساحل، گفتم ياعلى ميدونم تو برحقى ولى هركارى ميكنم محبتت تو دلم جا نميشه، همون شب اومد تو خوابم گفت:تقصير شما نيست محبت ماتو سينتون جانميشه، هركس محبت مارا در سينش داره از ازل برأش نوشتند. ياعلى
- ۴۵۷
- ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط