سرزمین زیبای من
#سرزمین_زیبای_من
قسمت۲۹: مدال آزادی🏅
با پوزخند خاصی از جاش بلند شد. اینجا کشور آزادیه آقای ویزل. اونها هر چقدر که بخوان میتونن گریه کنن و با همسایه هاشون حرف بزنن. مهم تیتر روزنامه های فرداست. و از در اتاق خارج شد.
حق با اون بود. مهم تیتر روزنامه های فردا بود. دادگاه، رای بیگناهی پلیس ها رو صادر کرد. مدال شجاعت، در انتظار پلیس های قهرمان..
فردای روز دادگاه، مدام گوشی تلفن و موبایلم زنگ میخورد. اما حس جواب دادن به هیچ کدومشون رو نداشتم. چی میتونستم بگم؟ با شجاعت فریاد میزدم، محمد بیگناه کشته شد؟ یا اینکه مثل یا ترسو، حرفهای اونها رو تایید میکردم. اصلا کسی صدای من رو میشنید و اهمیت می داد؟ مهم یه جنجال بود. یه جنجال که ذهن مردم بین شلوغ بازی های اون گم بشه و نفهمن دولت چکار میکنه.
شب بود که صدای در بلند شد. پدر محمد بود. نمیتونستم توی چشم هاش نگاه کنم. فکر میکردم الانه که ازم بخواد دوباره اقدام کنیم و به رای اعتراض کنیم. یا با رسانه ها درباره حقیقت حرف بزنیم. اما اون در عین دردی که توی چشم هاش موج میزد با آرامش بهم نگاه کرد.
_آقای ویزل! اومدم اینجا تا از زحمات شما تشکر کنم. شما همه تلاشتون رو انجام دادید. هم برای تشکر اومدم و هم اینکه بقیه حق وکالت شما رو پرداخت کنم.
خیلی تعجب کرده بودم. با شرمندگی سرم رو پایین انداختم. نیازی نیست. من توی این پرونده شکست خوردم و مثل یه ترسو، تمام روز رو اینجا قایم شدم.
دستش رو گذاشت روی شونه ام. نه پسرم. زمانی که هیچکسی حاضر نشد از حق ما دفاع کنه. تو پشت سر ما ایستادی. حداقل، مردم صدای مظلومیت محمد من رو شنیدن. من از اول میدونستم شکست میخوریم. یعنی مطمئن بودم.
با شنیدن این جمله، شوک شدیدی بهم وارد شد.
قسمت۳۰: لکه های ننگ▪
شنیدن این جمله، شوک شدیدی بهم وارد شد. پس چرا اینقدر تلاش کردید و مبارزه کردید؟ اونها هم پسر شما رو کشتن. و هم شما رو مجبور کردن که هزینه دادگاه و دادرسی رو بپردازید. اگر مطمئن بودید چرا شروع کردید؟
سکوت سنگینی بین ما حاکم شد. برای چند لحظه از پرسیدن این سوال شرمنده شدم. با خودم گفتم: شاید این حرف فقط یه دلگرمی برای خودش بود که درد کمتری رو حس کنه. این چه سوالی بود که..
_پسر من یه مسلمان بود. نمیخواستم با ننگ دزدی و حمل سلاح گرم، دفنش کنم. هر چقدر هم که اونها دروغ بگن. خیلی ها شاهد بودن و الان همه میدونن پسر من، نه دزد بود، نه مسلح؛ من از دینم دفاع کردم. نه پسرم. برای بچه ای که اون رو از دست دادم. دیگه کاری از دست من برنمیاد اما نمیخواستم با نام پسر من، دین خدا لکه دار بشه.
پاسخش به شدت ذهنم رو بهم ریخت. این جوابی نبود که انتظارش رو داشتم و جوابی نبود که برای من قابل درک یا قابل پذیرش باشه. نمیخواستم قلبش رو بشکنم اما نمیتونستم این حرف رو بی جواب بگذارم. اون داشت، زندگیش رو بر مبنای اعتقادات احمقانه ای میچید.
_دین خدا لکهدار هست. لکه های سیاه، وسط دنیای سفید. یا لکه های سفید وسط دنیای سیاه. این دنیا به حدی لکه داره که دیگه سیاه و سفیدش مشخص نیست. هیچ عدالت و انسانیتی وجود نداره. و خدا هم، اگر وجود داشته باشه. مثل یه تماشاچی فقط نگاه میکنه. هر چند، خیلی ها میگن خدا بعد از خلق جهان، مرده..
پ.ن: دوستان عزیز! یکی از اعتقادات رایج در کشورهای غربی، "مرگ خدا" است که کلیسا هم در رد اون داره خیلی تلاش میکنه.
این جمله رو تو داستان استنلی هم شنیده بودید.
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani لطفا به کانال کتابخوانی در سروش نروید !!
قسمت۲۹: مدال آزادی🏅
با پوزخند خاصی از جاش بلند شد. اینجا کشور آزادیه آقای ویزل. اونها هر چقدر که بخوان میتونن گریه کنن و با همسایه هاشون حرف بزنن. مهم تیتر روزنامه های فرداست. و از در اتاق خارج شد.
حق با اون بود. مهم تیتر روزنامه های فردا بود. دادگاه، رای بیگناهی پلیس ها رو صادر کرد. مدال شجاعت، در انتظار پلیس های قهرمان..
فردای روز دادگاه، مدام گوشی تلفن و موبایلم زنگ میخورد. اما حس جواب دادن به هیچ کدومشون رو نداشتم. چی میتونستم بگم؟ با شجاعت فریاد میزدم، محمد بیگناه کشته شد؟ یا اینکه مثل یا ترسو، حرفهای اونها رو تایید میکردم. اصلا کسی صدای من رو میشنید و اهمیت می داد؟ مهم یه جنجال بود. یه جنجال که ذهن مردم بین شلوغ بازی های اون گم بشه و نفهمن دولت چکار میکنه.
شب بود که صدای در بلند شد. پدر محمد بود. نمیتونستم توی چشم هاش نگاه کنم. فکر میکردم الانه که ازم بخواد دوباره اقدام کنیم و به رای اعتراض کنیم. یا با رسانه ها درباره حقیقت حرف بزنیم. اما اون در عین دردی که توی چشم هاش موج میزد با آرامش بهم نگاه کرد.
_آقای ویزل! اومدم اینجا تا از زحمات شما تشکر کنم. شما همه تلاشتون رو انجام دادید. هم برای تشکر اومدم و هم اینکه بقیه حق وکالت شما رو پرداخت کنم.
خیلی تعجب کرده بودم. با شرمندگی سرم رو پایین انداختم. نیازی نیست. من توی این پرونده شکست خوردم و مثل یه ترسو، تمام روز رو اینجا قایم شدم.
دستش رو گذاشت روی شونه ام. نه پسرم. زمانی که هیچکسی حاضر نشد از حق ما دفاع کنه. تو پشت سر ما ایستادی. حداقل، مردم صدای مظلومیت محمد من رو شنیدن. من از اول میدونستم شکست میخوریم. یعنی مطمئن بودم.
با شنیدن این جمله، شوک شدیدی بهم وارد شد.
قسمت۳۰: لکه های ننگ▪
شنیدن این جمله، شوک شدیدی بهم وارد شد. پس چرا اینقدر تلاش کردید و مبارزه کردید؟ اونها هم پسر شما رو کشتن. و هم شما رو مجبور کردن که هزینه دادگاه و دادرسی رو بپردازید. اگر مطمئن بودید چرا شروع کردید؟
سکوت سنگینی بین ما حاکم شد. برای چند لحظه از پرسیدن این سوال شرمنده شدم. با خودم گفتم: شاید این حرف فقط یه دلگرمی برای خودش بود که درد کمتری رو حس کنه. این چه سوالی بود که..
_پسر من یه مسلمان بود. نمیخواستم با ننگ دزدی و حمل سلاح گرم، دفنش کنم. هر چقدر هم که اونها دروغ بگن. خیلی ها شاهد بودن و الان همه میدونن پسر من، نه دزد بود، نه مسلح؛ من از دینم دفاع کردم. نه پسرم. برای بچه ای که اون رو از دست دادم. دیگه کاری از دست من برنمیاد اما نمیخواستم با نام پسر من، دین خدا لکه دار بشه.
پاسخش به شدت ذهنم رو بهم ریخت. این جوابی نبود که انتظارش رو داشتم و جوابی نبود که برای من قابل درک یا قابل پذیرش باشه. نمیخواستم قلبش رو بشکنم اما نمیتونستم این حرف رو بی جواب بگذارم. اون داشت، زندگیش رو بر مبنای اعتقادات احمقانه ای میچید.
_دین خدا لکهدار هست. لکه های سیاه، وسط دنیای سفید. یا لکه های سفید وسط دنیای سیاه. این دنیا به حدی لکه داره که دیگه سیاه و سفیدش مشخص نیست. هیچ عدالت و انسانیتی وجود نداره. و خدا هم، اگر وجود داشته باشه. مثل یه تماشاچی فقط نگاه میکنه. هر چند، خیلی ها میگن خدا بعد از خلق جهان، مرده..
پ.ن: دوستان عزیز! یکی از اعتقادات رایج در کشورهای غربی، "مرگ خدا" است که کلیسا هم در رد اون داره خیلی تلاش میکنه.
این جمله رو تو داستان استنلی هم شنیده بودید.
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani لطفا به کانال کتابخوانی در سروش نروید !!
۴.۷k
۲۷ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.