من را به گناه بی گناهی کشتی

مـن را بـه گنـاه بـی گـناهـی کشتی...
بـانـوی شـکار اشـتبـاهـی کـشتـی...
بـانـوی شـکار دسـت کـم مـیگیـری...
مـن جـان دهـم آهـسته تـوهم میـمیری...
از مــرگ تـو جـز درد مـگـر مـیمـانـد...
جـز واژه ی برگـرد مـگر میـمانـد...
ایـن ها همـه کم لطفی دنیاست
عـزیــز...
ایـن شـهر مرا با تـو نمـیخواست
عـزیــز...
دیوانه ام، از دست خودم سیر شدم
با هرکس هم نام تو درگیر شدم
ای تـف به جـهان تا ابـد غـم بودن
ای مـرگ بر این ساعت بی هم بودن
یـادش همـه جا هسـت...
خودش نوش شـما...
ای نـنـگ بر او...
مــرگ بر آغــوش شـما...
شمشـیر بر آن دست که برگردنش است
لعنـت به تنـی کـه درکـنار تنـش است
دست از شب و روز گریه بردار گلـم
با پای خودم میروم اینبار گلم...
دیدگاه ها (۶)

از «مادری» پرسیدند؛«کدامیک از فرزندان خود را»،«بیش از دیگران...

آنـکه مسـت آمد و دستـی بـه دلِ مـا زد و رفـتخواسـت ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط