دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین دردِ نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

با پرتو ماه آیم و چون سایه ی دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو منِ سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
چون غنچۀ پاییز شکفتن نتوانم

ای چشم سخنگوی، تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم...!
دیدگاه ها (۵)

"مهدی جان"من هر روزشمعدانی خشکیده را آب میدهمو برایش از تو م...

سلام عصر تون پراز نگاه خداالہـی ... گفتی کریمم امید بر آن ت...

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارمتو را به خا...

نه دل ازرده ،نه دلتنگ ،نه دلسوخته امیعنی از عمر گران هیچ نین...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط