LAST PART
دم در بایستادم.منتظرش بودم.
حالم عثلا خوب نبود.فقط می خواستم بخوابم و از این دنیا فرار کنم.یه خواب ابدی.
یه دفعه ماشینی جلوی پاهام بایستاد.سرمو بلند کردم که باهاش چشم تو چشم شدم.دسته ی گلو محکم فشار دادم تا از استرسم کم شه.آروم در ماشینو باز کردم و سوار شدم.توی راه هیچ حرفی بینمون زده نشد....
یه دفعه ماشین بایستاد.نگاهی به بیرون کردم.به تالار رسیده بودیم.با صدای باز شدن در ماشین نگاهمون بهش دادم که پیاده شده بود و به سمت در سمت من اومد.در ماشینو برام باز کرد.نگاهی بهش انداختم و با تردید پیاده شدم.در ماشینو بست و خیلی سرد بهم نگاه کرد.منظورشو فهمیدم.
آروم به سمتش رفتم و دستمو دور دستش حلقه کردم و به سمت ورودی رفتیم که به قیافه ی خندان پدرم روبه رو شدم.حالم ازش بهم می خورد.نگاهمو ازش گرفتم و به جلوم دادم.به سکو رسیدیم.روی سکو بایستادم و روبه روی هم ایستادیم.دوتا دستاشو به سمتم دراز کرد.گلمو دست پدرم دادم و دستامو لای دستای مردونش گذاشتم.حالم از این پدر و شوهرم بهم می خورد.
عاقد:...........دوشیزه جئون ا/ت.آیا سوگند می خورید که در غم و شادی کنار جناب جئون جانگ کوک باشید و تا آخرین نفستان در کنارشان باشید؟
ناراحت بودم.خیلی ناراحت.
ا/ت:..ب..بله سوگند می خورم.
عاقد:جناب جئون جانگ کوک.آیا سوگند می خورید که در غم و شادی در کنار دوشیزه جئون ا/ت باشید و تا آخرین نفسان در کنارشان باشید؟
نگاه سردی بهم انداخت.
جانگ کوک:سوگند می خورم.(سرد)
عاقد:من شمارو زن و شوهر اعلام می کنم.
همه شروع کردن به دست زدن.میون صدای دست زدن ها صدای شکستن قلب من بود که تشخیص داده نمی شد.دیگه امیدی نداشتم.نمیدونستم قراره چی بشه.فقط به امید سرنوشت بودم.همین.
پایان؟
شرطا:۱۵ لایک
لطفا حمایت کنین🤧😭
حالم عثلا خوب نبود.فقط می خواستم بخوابم و از این دنیا فرار کنم.یه خواب ابدی.
یه دفعه ماشینی جلوی پاهام بایستاد.سرمو بلند کردم که باهاش چشم تو چشم شدم.دسته ی گلو محکم فشار دادم تا از استرسم کم شه.آروم در ماشینو باز کردم و سوار شدم.توی راه هیچ حرفی بینمون زده نشد....
یه دفعه ماشین بایستاد.نگاهی به بیرون کردم.به تالار رسیده بودیم.با صدای باز شدن در ماشین نگاهمون بهش دادم که پیاده شده بود و به سمت در سمت من اومد.در ماشینو برام باز کرد.نگاهی بهش انداختم و با تردید پیاده شدم.در ماشینو بست و خیلی سرد بهم نگاه کرد.منظورشو فهمیدم.
آروم به سمتش رفتم و دستمو دور دستش حلقه کردم و به سمت ورودی رفتیم که به قیافه ی خندان پدرم روبه رو شدم.حالم ازش بهم می خورد.نگاهمو ازش گرفتم و به جلوم دادم.به سکو رسیدیم.روی سکو بایستادم و روبه روی هم ایستادیم.دوتا دستاشو به سمتم دراز کرد.گلمو دست پدرم دادم و دستامو لای دستای مردونش گذاشتم.حالم از این پدر و شوهرم بهم می خورد.
عاقد:...........دوشیزه جئون ا/ت.آیا سوگند می خورید که در غم و شادی کنار جناب جئون جانگ کوک باشید و تا آخرین نفستان در کنارشان باشید؟
ناراحت بودم.خیلی ناراحت.
ا/ت:..ب..بله سوگند می خورم.
عاقد:جناب جئون جانگ کوک.آیا سوگند می خورید که در غم و شادی در کنار دوشیزه جئون ا/ت باشید و تا آخرین نفسان در کنارشان باشید؟
نگاه سردی بهم انداخت.
جانگ کوک:سوگند می خورم.(سرد)
عاقد:من شمارو زن و شوهر اعلام می کنم.
همه شروع کردن به دست زدن.میون صدای دست زدن ها صدای شکستن قلب من بود که تشخیص داده نمی شد.دیگه امیدی نداشتم.نمیدونستم قراره چی بشه.فقط به امید سرنوشت بودم.همین.
پایان؟
شرطا:۱۵ لایک
لطفا حمایت کنین🤧😭
۹.۹k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.