17-18ساله بودند. یه روز برای باران یه مشکلی پیش اومد که ن
17-18ساله بودند. یه روز برای باران یه مشکلی پیش اومد که نتونست بیاد مدرسه گویا درس آن روز هم بدون حضور درکلاس قابل فهم نبود.خلاصه سارینا به باران پیشنهاد کرد که اگه دوستداره میتونه بیاد خونه اشون تا درس را برایش توضیح بدهد.
باران تا آن موقع به خانه ی سارینا نرفته بود و از طرفی میدانست که از نظر دیگران سارینا دختر معقولی نیست ولی سارینا تا حالا بارهابه خانه ی آنها آمده بود پس قبول کرد
ساریناکلید را در قفل چرخاند.
- بیاتو.
- کسی خونه تون نیست؟!!؟
- نه.پدر و مادرم 2 روزه رفتن مسافرت تا 3-4 روز دیگه نمیان
سارینابه صورت باران نگاه کرد و خندید.
چیه نکنه فکر کردی میخوام بکشمت؟؟؟
باران هم خندید.دو دختر در حالی که حسابی از راه طولانی که پشت سر گذاشته بودن خسته بودند روی مبل افتادند. کمی بعد سارینا گفت :«برو یه دوش بگیر شاید یه کم حالت جا بیادمنم تا تو بیای بیرون میرم یه سری خرت و پرت بخرم.»ازنظر باران هم پیشنهاد خوبی بود.با راه طولانی که از مدرسه
اومده بودند یه دوش حسابی حال شو جا می آورد.چنددقیقه بعد از این که سارینا رفت بیرون باران وارد حمام شد.حدود5 دقیقه بعد سارینا با 4 تا پسر به خانه برگشت.بعد از
کمی پچ پچ با آن چهار نفر قرار شد حسام اول وارد حمام شود باران در حالی که سرش بالا گرفته بود و از برخورد قطرات آب با صورتش لذت میبرد،صدای در حمام را شنید.فکر کرد
سارینابرگشته. داد زد :«اومدم.»
صدای در دوباره شنیده شد و بعد از آن صدای سارینا:«ـ یه دقیقه درو وا کن.»
باران در را باز کرد و با کمال ناباوری قد برافراشته پسری حدوداً23 ساله را در مقابل خود دید.پسر فرصت هیچگونه عکس العملی را به او نداد، بیرحمانه او را به داخل هل داد و
خودنیز با او به داخل رفت.ازبیرون فقط صدای جیغ های بی امان دخترک به گوش میرسید.درچهرهی سارینا اثر هیچگونه پشیمانی دیده نمیشد،انگاراین کاربرای او عادی بود.بعد از20 دقیقه حسام ازحمام بیرون آمد و خطاب به سارینا گفت:
- دمتگرم دختر بود خیلی حال داد.چون دختر خوبی بودی به تو هم یه حال اساسی میدم.
- پس فکر کردی چرا آوردمت اینجا؟
ساریناو حسام وارد اتاق خواب شدند. این بار نوبت کامیار بودکه وارد حمام شود. حدود 20-25 دقیقه بعد کامیارهم اومد بیرون
_ خوب بود اگه یه ذره کمتر جیغ میکشید بهتر هم میشد.و بعداز او نوبت بردیا بود.بردیا وارد حمام شد نزدیک 35 دقیقه گذشت ولی او هنوز بیرون نیومده بود صدایاعتراض فرشاد که نفر آخر بود بلند شد:
_بردیاداداش مثل اینکه خیلی بهت حال داده.بیا بیرون دیگه2ساعتهاون تویی.ولی صدایی از داخل شنیده نشد و بر خلاف دفعه های قبل
این بار از باران به جز جیغ کوتاهی که اوایل رفتن بردیا به داخل حمام کشیده بود صدایی شنیده نشده بود.
_بررردیاااااااا.داداشدارم یه جورایی عصبانی میشم ها.ولی باز هم صدایی شنیده نشد.
فرشادخشمگین به طرف در حمام رفت و کامیار سعی درمتوقف کردنش داشت اما فرشاد بلافاصله در را باز کرد و فریادیاز ناباوری سر داد.سارینا و حسام بعد از فریادفرشادبلافاصله از اتاق بیرون آمدند سارینا ملحفه ای را
دورخود پیچیده بود و حسام هم زیپ شلوارش بازبود.سارینابه داخل حمام نگاه کرد و در جا خشکش زد.بعداز30 ثانیه انگار تازه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده جیغ کشیدبه گریه افتابودبردیا رگ باران را با تیغ زده بود و با خون او چیزی رویدیوارنوشته بود و سپس خود را نیز کشته بود. نوشته ی رویدیوار این بود:
«نامردا ؛ چرا خواهر من؟
زمین گرده نه مشتی؟؟؟
باران تا آن موقع به خانه ی سارینا نرفته بود و از طرفی میدانست که از نظر دیگران سارینا دختر معقولی نیست ولی سارینا تا حالا بارهابه خانه ی آنها آمده بود پس قبول کرد
ساریناکلید را در قفل چرخاند.
- بیاتو.
- کسی خونه تون نیست؟!!؟
- نه.پدر و مادرم 2 روزه رفتن مسافرت تا 3-4 روز دیگه نمیان
سارینابه صورت باران نگاه کرد و خندید.
چیه نکنه فکر کردی میخوام بکشمت؟؟؟
باران هم خندید.دو دختر در حالی که حسابی از راه طولانی که پشت سر گذاشته بودن خسته بودند روی مبل افتادند. کمی بعد سارینا گفت :«برو یه دوش بگیر شاید یه کم حالت جا بیادمنم تا تو بیای بیرون میرم یه سری خرت و پرت بخرم.»ازنظر باران هم پیشنهاد خوبی بود.با راه طولانی که از مدرسه
اومده بودند یه دوش حسابی حال شو جا می آورد.چنددقیقه بعد از این که سارینا رفت بیرون باران وارد حمام شد.حدود5 دقیقه بعد سارینا با 4 تا پسر به خانه برگشت.بعد از
کمی پچ پچ با آن چهار نفر قرار شد حسام اول وارد حمام شود باران در حالی که سرش بالا گرفته بود و از برخورد قطرات آب با صورتش لذت میبرد،صدای در حمام را شنید.فکر کرد
سارینابرگشته. داد زد :«اومدم.»
صدای در دوباره شنیده شد و بعد از آن صدای سارینا:«ـ یه دقیقه درو وا کن.»
باران در را باز کرد و با کمال ناباوری قد برافراشته پسری حدوداً23 ساله را در مقابل خود دید.پسر فرصت هیچگونه عکس العملی را به او نداد، بیرحمانه او را به داخل هل داد و
خودنیز با او به داخل رفت.ازبیرون فقط صدای جیغ های بی امان دخترک به گوش میرسید.درچهرهی سارینا اثر هیچگونه پشیمانی دیده نمیشد،انگاراین کاربرای او عادی بود.بعد از20 دقیقه حسام ازحمام بیرون آمد و خطاب به سارینا گفت:
- دمتگرم دختر بود خیلی حال داد.چون دختر خوبی بودی به تو هم یه حال اساسی میدم.
- پس فکر کردی چرا آوردمت اینجا؟
ساریناو حسام وارد اتاق خواب شدند. این بار نوبت کامیار بودکه وارد حمام شود. حدود 20-25 دقیقه بعد کامیارهم اومد بیرون
_ خوب بود اگه یه ذره کمتر جیغ میکشید بهتر هم میشد.و بعداز او نوبت بردیا بود.بردیا وارد حمام شد نزدیک 35 دقیقه گذشت ولی او هنوز بیرون نیومده بود صدایاعتراض فرشاد که نفر آخر بود بلند شد:
_بردیاداداش مثل اینکه خیلی بهت حال داده.بیا بیرون دیگه2ساعتهاون تویی.ولی صدایی از داخل شنیده نشد و بر خلاف دفعه های قبل
این بار از باران به جز جیغ کوتاهی که اوایل رفتن بردیا به داخل حمام کشیده بود صدایی شنیده نشده بود.
_بررردیاااااااا.داداشدارم یه جورایی عصبانی میشم ها.ولی باز هم صدایی شنیده نشد.
فرشادخشمگین به طرف در حمام رفت و کامیار سعی درمتوقف کردنش داشت اما فرشاد بلافاصله در را باز کرد و فریادیاز ناباوری سر داد.سارینا و حسام بعد از فریادفرشادبلافاصله از اتاق بیرون آمدند سارینا ملحفه ای را
دورخود پیچیده بود و حسام هم زیپ شلوارش بازبود.سارینابه داخل حمام نگاه کرد و در جا خشکش زد.بعداز30 ثانیه انگار تازه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده جیغ کشیدبه گریه افتابودبردیا رگ باران را با تیغ زده بود و با خون او چیزی رویدیوارنوشته بود و سپس خود را نیز کشته بود. نوشته ی رویدیوار این بود:
«نامردا ؛ چرا خواهر من؟
زمین گرده نه مشتی؟؟؟
۱.۱k
۲۴ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.