نه مانده مرا طاقت و نه حوصله انگار
نه مانده مرا طاقت و نه حوصله انگار
ازبس شده بین من و تو فاصله انگار
حالم شده مردی که همه دار و ندارش
دزدیده از او راهزن قافله انگار!
با من بگو آن عشق نیفتاده ز چشمت
مانند کتابی که شده باطله انگار
وقتی دگر از شکوه مرا فایده ای نیست
ساکت شده ام پیش تو جای گله انگار
مرگ است جدائی ز تو؛ هرگز نتوانم
انداخته ای پای دلم در تله انگار!
برگرد بیا باغچه ای تازه بسازیم
از عشق، که ویران شده از زلزله انگار
ازبس شده بین من و تو فاصله انگار
حالم شده مردی که همه دار و ندارش
دزدیده از او راهزن قافله انگار!
با من بگو آن عشق نیفتاده ز چشمت
مانند کتابی که شده باطله انگار
وقتی دگر از شکوه مرا فایده ای نیست
ساکت شده ام پیش تو جای گله انگار
مرگ است جدائی ز تو؛ هرگز نتوانم
انداخته ای پای دلم در تله انگار!
برگرد بیا باغچه ای تازه بسازیم
از عشق، که ویران شده از زلزله انگار
۲.۰k
۰۴ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.