آخرین بار بعد از جدایی که هم رو دیدیم بهش قول دادم دیگه د
آخرین بار بعد از جدایی که هم رو دیدیم بهش قول دادم دیگه درباره احساسم هیچوقت حرف نزنم...
درباره اینکه چقدر دوستش دارم و چقدر دلتنگش میشم...
قول دادم تا خیالش راحت بشه و با ذهن راحت بره سراغ زندگیش...
منم چسبیدم به تنهاییم...
سرم رو گرم کردم به درس و کار و موسیقی و قرآن و ورزش و هرچیزی فکرش رو میشد کرد تا خلأ نبودنش پر بشه...
هرکس از دور دید و سراغ گرفت گفتم خوبم...
همه چیز روبه راهه...
خداروشکر...
دروغگوی خوبی شدم...
وقتی دارم گریه میکنم ایموجی لبخند میفرستم...
حس آدمی رو دارم که قرص برنج خورده و داره ذره ذره به مرگ نزدیک میشه...
مشغله های زیاد هر روز داره جسمم رو خسته تر میکنه و تحلیل میبره...
دیگه نمیگم خسته ام...
خستگی با من آمیخته شده...
هر روز خسته تر... حتی توان ندارم گاهی یکساعت سرپا بمونم...
چند روز قبل با یه حالی به سوپروایزرمون گفتم من خسته ام که دلش برام سوخت...
همه چیز بعد رفتنش بهم ریخت...
و من موندم و یه بار دلتنگی که نمیشه باهاش از کسی حرف زد...
و این قسمت سخت ماجراست
درباره اینکه چقدر دوستش دارم و چقدر دلتنگش میشم...
قول دادم تا خیالش راحت بشه و با ذهن راحت بره سراغ زندگیش...
منم چسبیدم به تنهاییم...
سرم رو گرم کردم به درس و کار و موسیقی و قرآن و ورزش و هرچیزی فکرش رو میشد کرد تا خلأ نبودنش پر بشه...
هرکس از دور دید و سراغ گرفت گفتم خوبم...
همه چیز روبه راهه...
خداروشکر...
دروغگوی خوبی شدم...
وقتی دارم گریه میکنم ایموجی لبخند میفرستم...
حس آدمی رو دارم که قرص برنج خورده و داره ذره ذره به مرگ نزدیک میشه...
مشغله های زیاد هر روز داره جسمم رو خسته تر میکنه و تحلیل میبره...
دیگه نمیگم خسته ام...
خستگی با من آمیخته شده...
هر روز خسته تر... حتی توان ندارم گاهی یکساعت سرپا بمونم...
چند روز قبل با یه حالی به سوپروایزرمون گفتم من خسته ام که دلش برام سوخت...
همه چیز بعد رفتنش بهم ریخت...
و من موندم و یه بار دلتنگی که نمیشه باهاش از کسی حرف زد...
و این قسمت سخت ماجراست
۵.۰k
۱۳ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.