"پروانه خونی من"
پارت 39
ویو کوک
وقتی ا/ت با اون لباس اومد پایین خیلی عصبی شدم از این طرف هم لیا هی خودشو میچبوند به من.
وقتی که ا/ت اومد گفت یجورایی خواهرمه حرصم گرفته اخه اون دیگه قراره زنم شه بعد میگه خواهرمه..
البته هنوزم خودش خبر نداره ولی با پدر و مادر برنامه چیندیم اونم نمیتونه چیزی بگه.
پایین ذوی مبل نشسته بودم بالاخره اون لیا رفت اونطرف چقد رومخ بود.
تلوزیون روشن بود داشتم تلوزیون میدیدم که صداهایی میومد سرمو چرخوندم سمت صدا تا ببینم چیه...
ا/ت..ا/ت بود نه اینکه لباس بهتر نپوشیدی بلکه رفته ی لباس بازتر از قبلیه پوشیده.
عصبی شدم
انگار متوجه نمیشه باید یجور دیگه حالیش کنم...
فعلا کاریش ندارم باشه به وقتش...
بهش اهمیت ندادم و دوباره بهتلوزیون نگاه کردم که اومد کنارم روی مبل نشست.
ا/ت: چطورع لباسم؟خوبه؟
نگاش کردم قشنگ معلوم بود که خیلی عصبیم مول همیشه زبونمو تیو لوپم فرو کردم.
کوک: گفتم لباستو عوض کن نگفتم برو بدتر بپوش*عصبی*
ا/ت: اخه این لباس رو خیلی دوست دارم*لبخند*
کوک: عه باشه ببینم بازم از این لباسا میپوشی یا نه*عصبی*
*رومو کردم سمت تلوزیون دوباره*
ا/ت: یاااا جونگکوککک
کوک:ـــــــــــــــــــ
ا/ت: جونگکوکککککک*یکم بلند*
کوک:ــــــــــــــــــــــ
ا/ت: عه باشه جوابمو نده منم میدونم چیکار کنم*پاشد رفت*
*بهش اهمیت ندادم*
همین که ا/ت رفت لیا اومد.
نمیخواد ولم کنه خیلی رومخمه.
لیا: به ا/ت چی میگفتی؟اون بهت چی میگفت؟
کوک: به تو چه*سرد*
ادامه دارد...
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.