غزل دستان خود را سوی ذات فرد می گیرد

غزل دستان خود را سوی ذات فرد می گیرد.
خدا دست کسی را که دعایم کرد می گیرد .

برایم سخت سنگین است هضم اینکه آیینه .
خیالش از نگاه سنگ ها هم درد می گیرد.

غروب آسمان حزن آور و غمناک ، تلخ تلخ .
ولی بدتر زمانی که دل یک مرد می گیرد.

همیشه زجر دشمن شادی آور نیست گاهی هم .
دل یک گربه با مرگ سگی ولگرد می گیرد.

چرا هر کس که یک آغوش پر احساس می خواهد .
همیشه دست گرمش را دو دست سرد می گیرد.

سخن از بی وفایی ها که می گویم بدون شک.
زبان تا عمق مغز استخوانم درد می گیرد ......
دیدگاه ها (۹)

ما گشته ایم، نیست! تو هم جستجو مکنآن روزها گذشت، دگر آرزو مک...

خاک من آبستنِ اخبار سرسام آوری ستدر پی هر اتفاقش اتفاق دیگری...

تو را درشهر چاقو، شهر الکل، شهر بی خوابیتو را درشهر خون و سو...

فرمانده دل ها رفتاو رفت تا اسلام بماند تا حق مظلوم پایمال نش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط