Season two-part one
Season two-part one
¦flashback¦
همه منو مقصر میبینن جای مادرم... چرا واقعا؟... خسته شدم... الان که فرار کردم جایی ندارم که برم به اندازه ی کافی پول دارم ولی... واقعا چرا؟
ایساگی: "لوئی... الان قراره چیکار بکنیم؟"
اکیرا: "باید به جنگل یا جنوب بریم... "
میا: "نباید کنار هم بمونیم... باید جدا بشویم همین که اسنیل کشته شد... خیلی بده..."
لوئی: "لطفا راجبه اسنیل حرف نزن درسته اون مرده ولی... ولی ما هنوز زنده ایم کافیه... کافژه جدابشیم و به دو گروه تقسیم بشیم... اکیرا و میا منو ایساگی، ایساگی ضعیفه و هنوز بچه است... شما دوتا باید بریم به جنوب بیاید.. "
لوئیچی جعبه ای پر پول به اکیرا و میا داد هنوز این قضیه که اسنیل مرده رو هندل نکردم ولی باید بقیه رو نجات بدهم
میا: "لوئی... لطفا فقط سالم بمونید..."
لوئی: "من اونحا یک خونه دارم... شما به جنگل جنوبی بروید... من باید با یک دوست قدیمی ملاقات بکنم... الیزابت کمکمون میکنه تا مخفی بشیم..."
اکیرا و لوئی از پیش بقیه به مرداب میرن
اکیرا: "لوئی... چرا... چرا باید ترک کنیم همدیگه رو.... ما میتونیم قدرتمند بشیم... میتونیم دنیای خودمون رو بسازیم... چرا؟"
لوئیچی دست اکیرا رو میگیره
لوئیچی: "اکیرا... میدونم که منو تو تو رابطه ی خیلی خوبی بودیم..."
اکیرا حرف لوئی رو قطع میکنه و دستش رو کنار میکشه
اکیرا: "لوئی چرا؟! چرا باید جدا بشیم من نمیخوام!"
لوئیچی: "منم نمیخوام... منم نمیخوام اکیرا ولی مجبوریم... متاسفم اکیرا..."
لوئیچی اکیرا رو ارام بغل میکنه اخرین بار بود میتونست ببینتش معلوم بود نمیتونه تحمل کنه دوریشون رو.. ولی بخواطر اون دولت هم شده مجبور بودن... ناخواسته شده بودن ویلن ها...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پر گودرت دوباره شروع میکنیممممممممم
چطورین؟! میدونم میدونم طول کشید ولی خب... هه هه من برگشتم
¦flashback¦
همه منو مقصر میبینن جای مادرم... چرا واقعا؟... خسته شدم... الان که فرار کردم جایی ندارم که برم به اندازه ی کافی پول دارم ولی... واقعا چرا؟
ایساگی: "لوئی... الان قراره چیکار بکنیم؟"
اکیرا: "باید به جنگل یا جنوب بریم... "
میا: "نباید کنار هم بمونیم... باید جدا بشویم همین که اسنیل کشته شد... خیلی بده..."
لوئی: "لطفا راجبه اسنیل حرف نزن درسته اون مرده ولی... ولی ما هنوز زنده ایم کافیه... کافژه جدابشیم و به دو گروه تقسیم بشیم... اکیرا و میا منو ایساگی، ایساگی ضعیفه و هنوز بچه است... شما دوتا باید بریم به جنوب بیاید.. "
لوئیچی جعبه ای پر پول به اکیرا و میا داد هنوز این قضیه که اسنیل مرده رو هندل نکردم ولی باید بقیه رو نجات بدهم
میا: "لوئی... لطفا فقط سالم بمونید..."
لوئی: "من اونحا یک خونه دارم... شما به جنگل جنوبی بروید... من باید با یک دوست قدیمی ملاقات بکنم... الیزابت کمکمون میکنه تا مخفی بشیم..."
اکیرا و لوئی از پیش بقیه به مرداب میرن
اکیرا: "لوئی... چرا... چرا باید ترک کنیم همدیگه رو.... ما میتونیم قدرتمند بشیم... میتونیم دنیای خودمون رو بسازیم... چرا؟"
لوئیچی دست اکیرا رو میگیره
لوئیچی: "اکیرا... میدونم که منو تو تو رابطه ی خیلی خوبی بودیم..."
اکیرا حرف لوئی رو قطع میکنه و دستش رو کنار میکشه
اکیرا: "لوئی چرا؟! چرا باید جدا بشیم من نمیخوام!"
لوئیچی: "منم نمیخوام... منم نمیخوام اکیرا ولی مجبوریم... متاسفم اکیرا..."
لوئیچی اکیرا رو ارام بغل میکنه اخرین بار بود میتونست ببینتش معلوم بود نمیتونه تحمل کنه دوریشون رو.. ولی بخواطر اون دولت هم شده مجبور بودن... ناخواسته شده بودن ویلن ها...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پر گودرت دوباره شروع میکنیممممممممم
چطورین؟! میدونم میدونم طول کشید ولی خب... هه هه من برگشتم
۴.۹k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.