در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او

در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم:

چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم ومنتظرش می مانم.

بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد.

و گفت:

دوستـــــش بدار ولی منتظــــــــرش نمـــــــــان.
دیدگاه ها (۵)

هیچ‌کس‌نفهمیدِꔷ͜ꔷ▾‹🖤⃟🌻›" که‌خداوندهمِꔷ͜ꔷ▾‹🥀⃟🕸›" تـــــنـهایی...

واسه خودم دلتون بسوزه😍😂😂🥺

گوش کن به صدای تپشهای قلبت،صدا کن اسم او را که دوستش داریصدا...

#عشق_جنایت 🔪پارت35سو اه:من اومدمیِنا:خوش اومدیسو اه:برای هیو...

Lucky victim of Halloween night جوهر خون و آخرین نفس دختر و...

P¹¹ویو تینا از خواب با صدای دوش حمام بیدار شدم - آه دوباره ج...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط