هربار بعد از مدت ها می آمد ؛
هربار بعد از مدتها میآمد ؛
یک کوه خستگی روی دوشش بود
سرم را میگذاشتم روی شانهاش تا نفسم به گردنش بخورد ؛
و باورش شود در خانه است و خستگی از تنش در برود :)
خودش اینطوری دوست داشت!
با همون دستش، با همون دستش روی سرم دست میکشید ولی دو و سه نصفِ شب میدیدیم دوباره شال و کلاه کرده!
میگفتم بابا، خستهای تازه اومدی!
میگفت بچههام تنهان!
بچههام زیر آتشند :)
#سردار_دلها
#قاسم_بن_الحسن
🍃🍃راوی: #زینب_سلیمانی🍃🍃
یک کوه خستگی روی دوشش بود
سرم را میگذاشتم روی شانهاش تا نفسم به گردنش بخورد ؛
و باورش شود در خانه است و خستگی از تنش در برود :)
خودش اینطوری دوست داشت!
با همون دستش، با همون دستش روی سرم دست میکشید ولی دو و سه نصفِ شب میدیدیم دوباره شال و کلاه کرده!
میگفتم بابا، خستهای تازه اومدی!
میگفت بچههام تنهان!
بچههام زیر آتشند :)
#سردار_دلها
#قاسم_بن_الحسن
🍃🍃راوی: #زینب_سلیمانی🍃🍃
۱.۳k
۰۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.