یه شب که مث امشب خسته نباشم، که سرم درد نکنه، که دستهام ز
یه شب که مث امشب خسته نباشم، که سرم درد نکنه، که دستهام زورش زیاد باشه، که پاهام جون راه رفتن داشته باشن، یه شب که ابر باشه اما بارون نیاد، دست میندازم زیر پوستم، پاره می کنم این جلد بزرگ دروغی رو. اون ته تهای تاریک وجودم، یه پسر سه ساله هست که داره تو پارک توی چمنا می دوئه و بازی میکنه و میخنده و خیالش راحته که اگه بخوره زمین مامانش میاد بوسش میکنه خوب میشه. یه فسقلی خوشحال که درد نداره، تنها نیست، سرش پر از صدای دادکشیدن خودش و بقیه نیست، از خودش نمی ترسه. یه پسربچه با لباسای قشنگ، که یه بادکنک قرمز بزرگ داره. اونقدر بزرگ که می تونه پسربچه رو برداره و از این شهر ببره.
یه شب که خسته نباشم، پوستمو پاره می کنم و اون پسربچه رو پیدا می کنم. دوباره میشم همون کوچولوی خوش شانس. خودمو میسپرم به بادکنکم، ازش میخوام منو ببره به یه شهر دور. یه شهر که توش هیچکس منو نشناسه. یه شهر که توش هیچکسو نشناسم.
میرم یه شب. یه شب که زنده باشم، میرم......
یه شب که خسته نباشم، پوستمو پاره می کنم و اون پسربچه رو پیدا می کنم. دوباره میشم همون کوچولوی خوش شانس. خودمو میسپرم به بادکنکم، ازش میخوام منو ببره به یه شهر دور. یه شهر که توش هیچکس منو نشناسه. یه شهر که توش هیچکسو نشناسم.
میرم یه شب. یه شب که زنده باشم، میرم......
۱۱.۹k
۰۷ آبان ۱۳۹۸