«... غیبت چیه؟ اگر نفوذی باشه چی؟ کم از این آدم ها با اسم
«..._غیبت چیه؟ اگر نفوذی باشه چی؟ کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف، خودشون رو جا کردن اینجا. یا خواستن واردش بشن؟ ...»
#سرزمین_زیبای_من
قسمت۴۹: نفوذی 🕶
به شدت جا خوردم. من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم. ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت. مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم عذرخواهی کرد.
اون شب اصلا خوابم نبرد. نیمه هشیار توی جای خودم دراز کشیده بودم که نیمه شب از جاش بلند شد. رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت. سجاده اش رو باز کرد و مشغول نمار شد. میدونستم نماز صبح ۲رکعت بیشتر نیست اما اون مدام، دو رکعت، دو رکعت، پشت سر هم نماز میخوند. من همونطور دراز کشیده بهش نگاه میکردم. حالت عجیبی داشت. نماز آخر، یه رکعت اما طولانی بود و اون خیلی آروم، بین نماز گریه میکرد.
من شاید حدود 1سالی میشد که مسلمان شده بودم اما مسلمانی من فقط اسمی بود. هرگز نماز نخونده بودم. توی مراسم عبادی و مذهبی مسلمان ها شرکت نکرده بودم و فقط روی هدف خودم تمرکز کرده بودم.
اما اون شب، برای اولین بار توجهم جلب شده بود. نمیفهمیدم چرا هادی، اون طور گریه میکنه. اون حالت، حس عجیبی داشت. حسی که من قادر به درک کردنش نبودم.
از اون شب، ناخودآگاه، هادی در کانون توجهم قرار گرفته بود. هر طرف که میرفت، یا هر رفتاری که میکرد. به شدت کنجکاوی من تحریک میشد.
از پله ها می اومدم پایین. میخواستم وارد حیاط بشم که متوجه حرف چند نفر از بچه ها شدم. داشتن در مورد من با هادی حرف میزدن. برای اولین بار دلم میخواست سر در بیارم دارن در مورد من به هادی چی میگن؟
همون گوشه راهرو و توی زاویه ایستادم. طوری که من رو نبینن و گوش هام رو تیز کردم.
_اصلا معلوم نیست این آدم کیه. نه اهل نماز و روزه است. نه اخلاق و منشش مثل مسلمان هاست. حتی رفتارش شبیه یه آدم عادی نیست. باور کن اگر یه ذره اهل تظاهر بود یا خودش رو بین بچه ها جا میکرد، میگفتم نفوذیه، اومده ببینه #ایران چه خبره، هر چند همین رفتارهاش هم بدجور..
هر کدوم یه چیزی میگفتن و حرفی میزدن. و هادی فقط با چهره ای گرفته، سرش رو پایین انداخته بود.
قسمت۵۰: جاسوس استرالیا 👣
حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت.
_این حرف ها غیبته. کمتر گوشت برادرتون رو بخورید.
_غیبت چیه؟ اگر نفوذی باشه چی؟ کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف، خودشون رو جا کردن اینجا. یا خواستن واردش بشن؟ کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟
سرش رو بالا آورد. اگر نفوذی باشه غیبت نیست اما مطمئن باشید اگر سرسوزنی بهش شک کرده بودم، خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم. اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره. مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه. من احساس همتون رو درک میکنم ولی میتونم قسم بخورم، کوین چنین آدمی نیست.
چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهنشون بالا و پایین میکنن. هرچند دیگه میفهمیدم چرا برای این جماعت غیرایرانی، اینقدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه. اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن و امت واحد بودنشون برام سخت بود.
_درمورد بقیه مسائلی هم که گفتید. باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید. این جوان، تازه 1ساله مسلمان شده. شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده، باید به اینها هم نگاه کنید. شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید. من و شما موظفیم با رفتارو عمل و حرفمون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم. بقیه اش با خداست.
حرف های هادی برام عجیب بود. چطور میتونست حس و زجر من رو درک کنه؟ این حرف ها همه اش شعار بود. اون یه پسر سفید و بور بود. از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده. درحالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم. روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم.
هرچند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست احترام قائل بشم. اون سعی داشت من رو درک کنه و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود.
چند روز گذشت. من دوباره داشتم عربی میخوندم. حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم، به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متاسف شدم. بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم. برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم.
داشت سمت خودش اصول میخوند. منم زیرچشمی بهش نگاه می کردم که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا..
#ادامه_دارد
sapp.ir/ketab_khani
#سرزمین_زیبای_من
قسمت۴۹: نفوذی 🕶
به شدت جا خوردم. من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم. ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت. مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم عذرخواهی کرد.
اون شب اصلا خوابم نبرد. نیمه هشیار توی جای خودم دراز کشیده بودم که نیمه شب از جاش بلند شد. رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت. سجاده اش رو باز کرد و مشغول نمار شد. میدونستم نماز صبح ۲رکعت بیشتر نیست اما اون مدام، دو رکعت، دو رکعت، پشت سر هم نماز میخوند. من همونطور دراز کشیده بهش نگاه میکردم. حالت عجیبی داشت. نماز آخر، یه رکعت اما طولانی بود و اون خیلی آروم، بین نماز گریه میکرد.
من شاید حدود 1سالی میشد که مسلمان شده بودم اما مسلمانی من فقط اسمی بود. هرگز نماز نخونده بودم. توی مراسم عبادی و مذهبی مسلمان ها شرکت نکرده بودم و فقط روی هدف خودم تمرکز کرده بودم.
اما اون شب، برای اولین بار توجهم جلب شده بود. نمیفهمیدم چرا هادی، اون طور گریه میکنه. اون حالت، حس عجیبی داشت. حسی که من قادر به درک کردنش نبودم.
از اون شب، ناخودآگاه، هادی در کانون توجهم قرار گرفته بود. هر طرف که میرفت، یا هر رفتاری که میکرد. به شدت کنجکاوی من تحریک میشد.
از پله ها می اومدم پایین. میخواستم وارد حیاط بشم که متوجه حرف چند نفر از بچه ها شدم. داشتن در مورد من با هادی حرف میزدن. برای اولین بار دلم میخواست سر در بیارم دارن در مورد من به هادی چی میگن؟
همون گوشه راهرو و توی زاویه ایستادم. طوری که من رو نبینن و گوش هام رو تیز کردم.
_اصلا معلوم نیست این آدم کیه. نه اهل نماز و روزه است. نه اخلاق و منشش مثل مسلمان هاست. حتی رفتارش شبیه یه آدم عادی نیست. باور کن اگر یه ذره اهل تظاهر بود یا خودش رو بین بچه ها جا میکرد، میگفتم نفوذیه، اومده ببینه #ایران چه خبره، هر چند همین رفتارهاش هم بدجور..
هر کدوم یه چیزی میگفتن و حرفی میزدن. و هادی فقط با چهره ای گرفته، سرش رو پایین انداخته بود.
قسمت۵۰: جاسوس استرالیا 👣
حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت.
_این حرف ها غیبته. کمتر گوشت برادرتون رو بخورید.
_غیبت چیه؟ اگر نفوذی باشه چی؟ کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف، خودشون رو جا کردن اینجا. یا خواستن واردش بشن؟ کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟
سرش رو بالا آورد. اگر نفوذی باشه غیبت نیست اما مطمئن باشید اگر سرسوزنی بهش شک کرده بودم، خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم. اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره. مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه. من احساس همتون رو درک میکنم ولی میتونم قسم بخورم، کوین چنین آدمی نیست.
چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهنشون بالا و پایین میکنن. هرچند دیگه میفهمیدم چرا برای این جماعت غیرایرانی، اینقدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه. اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن و امت واحد بودنشون برام سخت بود.
_درمورد بقیه مسائلی هم که گفتید. باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید. این جوان، تازه 1ساله مسلمان شده. شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده، باید به اینها هم نگاه کنید. شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید. من و شما موظفیم با رفتارو عمل و حرفمون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم. بقیه اش با خداست.
حرف های هادی برام عجیب بود. چطور میتونست حس و زجر من رو درک کنه؟ این حرف ها همه اش شعار بود. اون یه پسر سفید و بور بود. از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده. درحالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم. روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم.
هرچند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست احترام قائل بشم. اون سعی داشت من رو درک کنه و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود.
چند روز گذشت. من دوباره داشتم عربی میخوندم. حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم، به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متاسف شدم. بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم. برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم.
داشت سمت خودش اصول میخوند. منم زیرچشمی بهش نگاه می کردم که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا..
#ادامه_دارد
sapp.ir/ketab_khani
۶.۱k
۱۲ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.