کتاب مدیریت استراتژیک تو دستم بود و وارد کلاس شدمجلوی می

کتاب مدیریت استراتژیک تو دستم بود و وارد کلاس شدم،جلوی میز استاد نشستم که به محض ورودش باهاش هم کلام شم، این مسئولیت خطیر از طرف همکلاسیا روی دوشم بود که تعداد فصول کتاب رو برای امتحان کم کنم.
به محض ورود استاد گفتم استاد شما که آدم با ایمان و با تقوایی هستین چند فصلو حذف کنین.
با لبخند نگام کرد و گفت:
"قدیما خونه نداشتم، ایمانمو دادم سیمان خریدم
که باهاش خونه بسازم،
بعد از چند وقت سقف خونه چکه میکرد،
تقوا رو دادم مقوا خریدم باهاش نشتی رو پر کردم" سریع گفتم عمل صالح که دارین استاد.

.....یهو رفتم تو فکر...
یاد چشمای گیراش افتادم که ایمانمو ازم گرفته بود، یاد گیسوی بلندش که تقوامو داده بود به باد،
حالا من موندم و حسرت بغل کردنش،
خندوندنش،
بافتن موهاش،
گرفتن دستاش،
قدم زدن باهاش و ...
که شدن انجام نشدنی ترین عمل صالحم. یهو متوجه صدای خنده ی همکلاسیا شدم،
به خودم اومدم دیدم استاد با خنده نگام میکنه.
گفت بازم یادِ "آی لاو یو"ت افتادی پسر جان؟ حواست کجاست!
حواسم کجاست واقعا!

یادت وسط کلاس درسم چه میکنه#لعنتی_جان!

#نیمااسدی
دیدگاه ها (۸)

بیا با هم یک بازی قشنگ کنیم...که جایزه اش بوسه باشد!مثلا...چ...

هر موقع خواستی ازم نظر بپرسی اول روتو یه طرف دیگه کن بعد حرف...

مثلا چه میشود صبح یک جمعه بیایی و دستم را بگیری و ببریو وقتی...

گاهی همینطور که نشسته امفکر میکنم تو با آن چشم هاچه کسی را ن...

part²زنگ کلاس خورد و آنیا و دامیان هنوز داشتن بحث میکردنکه ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط