از چیزی حرف می زد که حرفش نبود

-از چیزی حرف می زد که حرفش نبود.
به چیزی می خندید ؛
که در خلوت به گریه اش انداخته بود.

او با کسی بود که دوستش نداشت .
و صورت کسی را پشت چشمانش داشت ؛
که انکارش می کرد.

او از آنچه نبود نقابی ساخته بود
وُ آنچه را که بود پشتش پنهان کرده بود …

#سید_محمد_مرکبیان
دیدگاه ها (۲)

سال ها پیش نوازنده ارکستر سمفونیک بودم، رهبر ارکسترمون همیشه...

گل نرگس نظری کن که جهان بیتاب است روز و شب چشم همه منتظر ا...

جای تو را زن دیگری پر کردهزنی که من هم جای شوهرش را پر کردمگ...

دکتر نیستم... اما برایت ١٠ دقیقه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط