پارت ۵۳

ویو یوری:
هوف...دوباره یه روز دیگه...چرا حس میکنم همه ی روزهای ها تکراریه؟....نمیدونم...حس افسردگی دارم..ولی نه....نا باید با هم شاد ادامه بدیم..من...م.مطمئنم ما میتونیم...ولی....یه حس بد به اون پسره دارم....من حس ششم خیلی قوی دارم....حس میکنم...اون...یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست....باید ببینم چه کاسه ای(🤣😂) یهو در زده شد....



ویو هانا:دیگه نمیتونم....حس خوبی به اون پسره ی الدنگ ندارم....باید...نه..نمیتونم بابا یونا صحبت کنم...پس...میرم پیش یوری...رفتم و لباسم درست پوشیدم و در اتاق یوری رو زدم....اومد و یکم لای در رو باز کرد...ترسید؟...اها...شاید فکر کرده کس دیگه ای هست...تا من رو دید دستم رو کشید و برد داخل درم بست...وات؟

یوری:وایییییی قلبم تو دهنم زد دختر!
هانا:اوم..ببخشید🥺
یوری:باشه بابا کیووووتتتت...خب..اهم...بگذریم....تو..چرا اومد
هانا:هوف...ببین..من اصلا حس خوبی به اون پسره ندارم...
یوری:دقیقاَ.....منم..منم فکر میکنم یه کلکی تو کارش هست..
هانا:آره...خوب پس حتما یه چیزی هست...اما...اگه از یونا بپرسیم بهمون نمیگه..
یوری:و اگه از اون پسره بپرسیم که نمیپرسیم هم همینطور...
هانا:پس...خودمون باید دست به کار شیم...
یوری:آره.. و..ولی یه چیزی...چی کار کنیم؟یعنی مثلا اگه بخوایم از بقیه بپرسیم که
هانا:نه نه...یعنی خودمون باید متوجه بشیم...شاید...باید دنبال اون پسره بریم...یا حداقل...یکمی.
یوری:جاسوسی کنیم؟🤨😲
هانا:ام...تقریبا😅
یوری:نههههه...من نمیتونم..اصلا نمیشه مگه میشه چطوری بریم جاسوسی کنیم اصلا هم بکنیم یهو یکی اومد و ما رو دید پس فردا همه چیز رو نمیداره گردن ما؟اصلا اون پسره ی چیزززز ما رو دید اخراجمون نمیکنه؟برای گروهمون بده....اصلا اگه یونا ما رو ببینه چی؟.شاید دیگه نظرش در مورد ما عوض شه درسته شاید نشه اما خب اگه منم بودم میدیدم دوستم بهم اعتماد نداره داره جاسوسی میکنه یکم بهم برمی‌خورد یا کمی ناراحت میشدم یا
هانا:عهههههههه..بسه...اقا یه نفس بکش تو باید رپر میشدی واقعا...بیا..بیا آب بخور

شرایط:۱۹۵ فالوور...۱۵ لایک..۲۰ کامنت...۱۲ بازنشر