گاهی زندگی مجبورت می کنه کاری رو انجام بدی که دوست نداری
گاهی زندگی مجبورت می کنه کاری رو انجام بدی که دوست نداری ...
من این رو بهتر از هر کسی می دونستم. با گوشت و پوست و استخونم بهش رسیده بودم. واسم یه شعار نبود ، یه تیتر بزرگ وسط قلبم بود. قلبی که حالا مدت ها فقط برای زنده موندن میزد نه برای زندگی کردن ... زندگی کردن با چاشنی اجبار چیزی نبود که تو بچگی آرزو کرده باشم ... چیزی نبود که انتخاب کرده باشم ... چیزی نبود که تو یک شب تا صبح اتفاق بیفته. اجبار قدم به قدم اومد تو زندگیم ... از چیزای کوچیک شروع شد. از اتفاقاتی که خیلی بی اهمیت بودن...کم کم اجبار تموم زندگیم رو درگیر کرد. دیگه یادم نمیومد دوست دارم چجوری زندگی کنم. روز به روز نسبت به خواسته هام بی حس تر شدم... روز به روز از آرزوهام بیشتر دور شدم... به خودم اومدم و دیدم تمام زندگیم پر از اجباره ... خنده های اجباری تو روزایی که حالم ، حال خندیدن نبود ... بودن های اجباری کنار کسایی که هیچ وقت اولویت زندگیم نبودن...از همه بدتر تسلیم شدن مقابل سرنوشت بود.
حالا خوب می دونم اجبار مثل یک غده ی سرطانی میاد تو زندگی و کم کم بزرگ میشه... رشد می کنه و همه چیز رو خراب می کنه. شاید بگید چرا هیچ وقت نخواستم شرایط رو تغییر بدم ...
این همون سوالی هست که هر شب از خودم می پرسم. جوابش خیلی دردناکه « اجبار عادت میاره... عادت به پذیرفتن هر اتفاقی»
حسین_حائریان
گاهی زندگی مجبورت می کنه کاری رو انجام بدی که دوست نداری ...
من این رو بهتر از هر کسی می دونستم. با گوشت و پوست و استخونم بهش رسیده بودم. واسم یه شعار نبود ، یه تیتر بزرگ وسط قلبم بود. قلبی که حالا مدت ها فقط برای زنده موندن میزد نه برای زندگی کردن ... زندگی کردن با چاشنی اجبار چیزی نبود که تو بچگی آرزو کرده باشم ... چیزی نبود که انتخاب کرده باشم ... چیزی نبود که تو یک شب تا صبح اتفاق بیفته. اجبار قدم به قدم اومد تو زندگیم ... از چیزای کوچیک شروع شد. از اتفاقاتی که خیلی بی اهمیت بودن...کم کم اجبار تموم زندگیم رو درگیر کرد. دیگه یادم نمیومد دوست دارم چجوری زندگی کنم. روز به روز نسبت به خواسته هام بی حس تر شدم... روز به روز از آرزوهام بیشتر دور شدم... به خودم اومدم و دیدم تمام زندگیم پر از اجباره ... خنده های اجباری تو روزایی که حالم ، حال خندیدن نبود ... بودن های اجباری کنار کسایی که هیچ وقت اولویت زندگیم نبودن...از همه بدتر تسلیم شدن مقابل سرنوشت بود.
حالا خوب می دونم اجبار مثل یک غده ی سرطانی میاد تو زندگی و کم کم بزرگ میشه... رشد می کنه و همه چیز رو خراب می کنه. شاید بگید چرا هیچ وقت نخواستم شرایط رو تغییر بدم ...
این همون سوالی هست که هر شب از خودم می پرسم. جوابش خیلی دردناکه « اجبار عادت میاره... عادت به پذیرفتن هر اتفاقی»
حسین_حائریان
۱۲.۶k
۲۲ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.