چون آینه ای از تو لبریزمهیچ چیز مرا تسکین نمی دهدنه ساقه ی بازوهایتنه چشمه های تنتبی تو خاموشم ،شهری در شبم.تو طلوع می کنیمن گرمایت را از دور می چشَم...