my amethyst
☆فن فیک:آمیتیست من☆
☆پارت چهارم☆
÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷
ویو: ا/ت
ساعت دو بعد از ظهر:
از خواب بیدار شدم...
وقتی به ساعت نگاه کردم...
به خواب های خاکبرسری که دیدم فکر میکردم....
راستش به کتفم هم نبود...
به سمت یخچال رفتم و از شام دیشبی که با میساکی خوردم یکم برداشتم و خوردم...
ولی هنوز داشتم به خوابام فکر میکردم...
راستش یه چیزی توش آشنا بود، یه فرد آشنا...
ولش کن برام مهم نیست. میخواستم حاضر شم برم سر کار که یادم اومد بخاطر جشن تابستونی یه یک هفته ای تعطیلم...
مطمئنم میساکی خیلی خوشحاله که تعطیله اما من چون بیکارم حوصله هیچ کاری رو ندارم...کاش یکی رو داشتم که کنارم باشه...
مثل دوس پسر یا رل...اما من همچین کسی رو ندارم:(
بعد چند ساعتی که علاف بودم ....
به ساعت خیره شدم...ساعت ۷ شب بود
دیگه الانا باید آماده میشدم که با تنهایی عزیزم به جشن برم...
یه دوش نیم ساعته رفتم و بعد اون کیمونوی گشنگم رو پوشیدم و با کمی آرایش لطیف و یه کیف گوگولی که میساکی برام خریده بود که توش گوشیم بود، به سمت بیرون خونه روانه شدم...
وقتی به مکان جشن رسیدم به سمت دکه های خوراکی حرکت کردم...
به مردم نگاه میکردم...همه با خانوادشون اومده بودن...پدربزرگا...مادربزرگا
...مادرها...پدرها...حتی بچه ها...
همه داشتن از این شب رویایی با همدیگه لذت میبردند...
اما من یکه و تنها با خودم و خودم خوش میگذروندم...کمکم داشت بغضم میگرفت که چرا پدر و مادر ندارم اما جلوش رو گرفتم و به سمت کوچه ای خلوت و تاریک حرکت کردم...
از جشن خارج شدم و با بغض فشرده شده ی داخل گلوم به سمت خونه میساکی حرکت کردم....اون تنها کسی بود که همیشه کنارم بود...که یکدفعه...
÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷
اینبار باز خیلی طولانی شد😅
امیدوارم خوشتون اومده باشه گوووود بای😁
☆پارت چهارم☆
÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷
ویو: ا/ت
ساعت دو بعد از ظهر:
از خواب بیدار شدم...
وقتی به ساعت نگاه کردم...
به خواب های خاکبرسری که دیدم فکر میکردم....
راستش به کتفم هم نبود...
به سمت یخچال رفتم و از شام دیشبی که با میساکی خوردم یکم برداشتم و خوردم...
ولی هنوز داشتم به خوابام فکر میکردم...
راستش یه چیزی توش آشنا بود، یه فرد آشنا...
ولش کن برام مهم نیست. میخواستم حاضر شم برم سر کار که یادم اومد بخاطر جشن تابستونی یه یک هفته ای تعطیلم...
مطمئنم میساکی خیلی خوشحاله که تعطیله اما من چون بیکارم حوصله هیچ کاری رو ندارم...کاش یکی رو داشتم که کنارم باشه...
مثل دوس پسر یا رل...اما من همچین کسی رو ندارم:(
بعد چند ساعتی که علاف بودم ....
به ساعت خیره شدم...ساعت ۷ شب بود
دیگه الانا باید آماده میشدم که با تنهایی عزیزم به جشن برم...
یه دوش نیم ساعته رفتم و بعد اون کیمونوی گشنگم رو پوشیدم و با کمی آرایش لطیف و یه کیف گوگولی که میساکی برام خریده بود که توش گوشیم بود، به سمت بیرون خونه روانه شدم...
وقتی به مکان جشن رسیدم به سمت دکه های خوراکی حرکت کردم...
به مردم نگاه میکردم...همه با خانوادشون اومده بودن...پدربزرگا...مادربزرگا
...مادرها...پدرها...حتی بچه ها...
همه داشتن از این شب رویایی با همدیگه لذت میبردند...
اما من یکه و تنها با خودم و خودم خوش میگذروندم...کمکم داشت بغضم میگرفت که چرا پدر و مادر ندارم اما جلوش رو گرفتم و به سمت کوچه ای خلوت و تاریک حرکت کردم...
از جشن خارج شدم و با بغض فشرده شده ی داخل گلوم به سمت خونه میساکی حرکت کردم....اون تنها کسی بود که همیشه کنارم بود...که یکدفعه...
÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷
اینبار باز خیلی طولانی شد😅
امیدوارم خوشتون اومده باشه گوووود بای😁
- ۱۳۲
- ۲۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط