*
*
*
به #ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
دوباره #خوابیدم. بعد پاشدم. به ساعت #نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه #صبح بود.
فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه. حتماً دفعه ی اول #اشتباه دیده ام.
خوابیدم.
وقتی پاشدم. هوا #روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود.
سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم.
#آدم ها هم مثل ساعت ها هستند.
بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، #همیشگی.
آنقدر #صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی.
بودنشان برایت #بی_اهمیت می شود. همینطور #بی_ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود.
بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که #او_دیگر_نیست.
#قدر این آدم ها را باید #بدانیم،
قبل از #شش و #بیست #دقیقه ....
*
*
#بی_عشق_زندگی_مباد
#حواسمون_جمع_باشه
#حجاب_در_کنار_عشق
*
به #ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
دوباره #خوابیدم. بعد پاشدم. به ساعت #نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه #صبح بود.
فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه. حتماً دفعه ی اول #اشتباه دیده ام.
خوابیدم.
وقتی پاشدم. هوا #روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود.
سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم.
#آدم ها هم مثل ساعت ها هستند.
بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، #همیشگی.
آنقدر #صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی.
بودنشان برایت #بی_اهمیت می شود. همینطور #بی_ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود.
بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که #او_دیگر_نیست.
#قدر این آدم ها را باید #بدانیم،
قبل از #شش و #بیست #دقیقه ....
*
*
#بی_عشق_زندگی_مباد
#حواسمون_جمع_باشه
#حجاب_در_کنار_عشق
۳.۸k
۰۸ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.