یه وانش شات دیگه از چانبک
یه وانش شات دیگه از چانبک
قلبم رو ترک نکن:
_این کار رو بکن اون کار رو نکن.اینجا برو اونجانرو.هی توحواست هست من پسر بچه بازیچه دست تو نیستم؟خستم کردی بک.داری اذیتم می کنی. صدای فریادش کل خوابگاه رو برداشته بود و بکهیون صدای شکستن قلبش رو به وضوح شنید.حتی سوهو که ناخودآگاه صدای چانیول رو میشنید قلبش لرزید.بکهیون آروم خارج شد راهشو به سمت بیرون گرفت.سوهو سریع کاپشن خودشو بکو از روی جالباسی برداشت وازخونه به دنبال بکهیون خارج شد.بکهیون توی حال خودش نبود،انگار روی هوا قدم برمیداشت.همه صحنه هایی که کنار چانیول گذرونده بود از جلوی چشماش رد میشدن و اشکاش روی گونه هاش شروع به رقصیدن کرده بودن.صدای نفس نفس زدن های کسی رو پشت سرش می شنید اما مثل اینکه اون کسی که پشت سرش بود خیال صحبت نداشت.بکهیون باصدای گرفته گفت:هی...تونمیخوای چیزی بگی؟ صدای سوهو توی گوشش پیچید:فقط میخوام مراقبت باشم.توحق داری خودتو خالی کنی. بکهیون پوزخند تلخی زد وگفت:خالی کنم؟چی میگی هیونگ؟از چی خالی کنم؟خالی شدم.پوچ شدم هیونگ.من اذیتش کردم.تمام این مدت که مراقبش بودم اذیت میشد.تمام مدت که کنارم بوده وباداد بلندی گفت:اذیت میشده هیونگ. سوهو آروم به طرفش قدمی برداشت.بارونی که به تازگی شروع به باریدن کرده بود اشک های بکهیون رو پنهون می کرد.بکهیون با لحنی دلخور اما آروم تر گفت:اون عوض شده هیونگ. این چانیول من نیس. سوهو هم حس کرده بود.چانیول عوض شده بود.مغرور تر وخودسرتر از گذشته شده بود.کمی هم کلافه تر انگار باخودش هم درگیر شده بود،اما نمی خواست به افکار بکهیون پر وبال بده.
آروم به طرفش رفت و کاپشنشو تنش کردو تو آغوش گرفتش.آروم زمزمه کرد:بکی دوباره شروع من نذار بشکنتت. بکهیون هقی کرد و گفت:هیونگ وجودم خالیه باچی شروع کنم؟ماهمه چی رو باهم ساخته بودیم. رویاهامونو کنار هم ساخته بودیم اما...اما مثل اینکه اون... اون...بغضی که توی گلوش بود مجال صحبت رو ازش گرفت وتنها سرشو روی شونه سوهو گذاشت وچشماشو از اشک خالی کرد.سوهو محکم تر در آغوشش گرفت وفرصت داد تادونگ سنگش بهش تکیه کنه.
توی خوابگاه با رفتن سوهو وبکهیون سهون با خشم از جا بلند شد و به طرف اتاق و چانیول وبکهیون رفت.کای آروم بهش گفت:هی سهون بذار تو حال خودش باشه.سهون نگاه پر خشمشو به نگاه خسته وآروم کای انداخت وگفت: گند زد کای.بعد بذارم توحال خودش باشه؟ دی او نگاه چپی به کای کرد و گفت:بالاخره یکی باید بهش بفهمونه چه غلطی کرده دیگه.برو سهون. سهون نفس عمیقی کشید وپاشو داخل اتاق گذاشت .صدای چانیول بلند شد:هرکی هستی برو بیرون حوصله کسیو ندارم. سهون سعی کرد صداشو بلند نکنه:معلومه داری چی کار می کنی؟ چانیول نفسشو فوت کرد وگفت:چی کار میکنم؟.سهون نفس عمیقی کشید وگفت:فکرکردی کی هستی پارک چانیول؟هرچی باشی توعضوی ازمایی.توهم با اکسو به شهرت رسیدی.باهمه ما والبته توبیشتر کنار بکهیون معنا پیدا کردی.فقط...
چانیول بی خیال از روی تختش بلند شد ونشست وگفت:توبخاطر اون داری منو سرزنش می کنی؟من با اون به جایی نرسیدم،منم بخاطر تلاش های خودم به شهرت رسیدم سهون و اینو یادت باشه وقتی منو اون هیچ رابطه ای غیر از دوستی نداریم. اون حق نداره به افکارش بال و پر بده و بین این افکار بچگونه اش منو هم زندانی میکنه. سهون باحرص گفت:هه...جالبه...واقعا جالبه.شروع به دست زدن کرد و ادامه داد:حرفای جدید دارم ازت میشنوم پارک چانیول. منو زندانی میکنه.صداشو بلندتر کرد:وای خدایا منو زندانی میکنه و لبخندی از روی تمسخر روی لب هاش نشست و با تنفر نگاهی به چانیول انداخت.چند لحظه بعد لبخندش کمرنگ شد وصورتش حالت جدی به خودش گرفت و با لحن سردی گفت:فقط،فقط یادت باشه پارک چانیول تمام این کارهات یادت باشه که اگه روزی ازت دور شد،انقدر دور که دیدنش برات آرزو بشه،انقدر دور که دیدنش برات مجازات داشته باشه بدونی چرا اون اتفاقا داره برات میوفته. نفسشو صدادار فوت کردو از اتاق چانیول خارج شد.چانیول پوزخندی زد و شونه ای بالا انداخت ودوباره روی تخت دراز کشید.سوهو که کاملا خیس شده بود وارد خوابگاه شد؛از سر وصورتش خستگی می بارید.لی نگاهی به سر تاپاش کرد. پرسید:پس بکی؟سوهو شونه ای بالا انداخت وگفت:هرچی اصرار کردم نیومد.گفت میره پیش پدر ومادرش. همه اعضا با تعجب به هم خیره شدن وسوهو از جمعشون خارج شد تالباسشو عوض کنه.
بکهیون بعد از رفتن سوهو هنوز هم توی خیابون می گشت ،خودش نمی دونست داره کجا میره.چشم که باز کرد خودش رو توی پاتوق همیشگیش با چانیول دید.یه کافه کوچیک وخلوت که موقع استراحت میومدن اونجا. داهل رفت و روی صندلی همیشگیشون نشست.پیرمردی که اونجا کار می کرد به طرفش اومد وگفت:تنهایی پسرم. بکهیون سری ب نشونه مثبت تکون داد وگفت:بله پدر جان. پیرمرد آهی کشید وگفت:اینجا جای همیشگی دوتا جوون
قلبم رو ترک نکن:
_این کار رو بکن اون کار رو نکن.اینجا برو اونجانرو.هی توحواست هست من پسر بچه بازیچه دست تو نیستم؟خستم کردی بک.داری اذیتم می کنی. صدای فریادش کل خوابگاه رو برداشته بود و بکهیون صدای شکستن قلبش رو به وضوح شنید.حتی سوهو که ناخودآگاه صدای چانیول رو میشنید قلبش لرزید.بکهیون آروم خارج شد راهشو به سمت بیرون گرفت.سوهو سریع کاپشن خودشو بکو از روی جالباسی برداشت وازخونه به دنبال بکهیون خارج شد.بکهیون توی حال خودش نبود،انگار روی هوا قدم برمیداشت.همه صحنه هایی که کنار چانیول گذرونده بود از جلوی چشماش رد میشدن و اشکاش روی گونه هاش شروع به رقصیدن کرده بودن.صدای نفس نفس زدن های کسی رو پشت سرش می شنید اما مثل اینکه اون کسی که پشت سرش بود خیال صحبت نداشت.بکهیون باصدای گرفته گفت:هی...تونمیخوای چیزی بگی؟ صدای سوهو توی گوشش پیچید:فقط میخوام مراقبت باشم.توحق داری خودتو خالی کنی. بکهیون پوزخند تلخی زد وگفت:خالی کنم؟چی میگی هیونگ؟از چی خالی کنم؟خالی شدم.پوچ شدم هیونگ.من اذیتش کردم.تمام این مدت که مراقبش بودم اذیت میشد.تمام مدت که کنارم بوده وباداد بلندی گفت:اذیت میشده هیونگ. سوهو آروم به طرفش قدمی برداشت.بارونی که به تازگی شروع به باریدن کرده بود اشک های بکهیون رو پنهون می کرد.بکهیون با لحنی دلخور اما آروم تر گفت:اون عوض شده هیونگ. این چانیول من نیس. سوهو هم حس کرده بود.چانیول عوض شده بود.مغرور تر وخودسرتر از گذشته شده بود.کمی هم کلافه تر انگار باخودش هم درگیر شده بود،اما نمی خواست به افکار بکهیون پر وبال بده.
آروم به طرفش رفت و کاپشنشو تنش کردو تو آغوش گرفتش.آروم زمزمه کرد:بکی دوباره شروع من نذار بشکنتت. بکهیون هقی کرد و گفت:هیونگ وجودم خالیه باچی شروع کنم؟ماهمه چی رو باهم ساخته بودیم. رویاهامونو کنار هم ساخته بودیم اما...اما مثل اینکه اون... اون...بغضی که توی گلوش بود مجال صحبت رو ازش گرفت وتنها سرشو روی شونه سوهو گذاشت وچشماشو از اشک خالی کرد.سوهو محکم تر در آغوشش گرفت وفرصت داد تادونگ سنگش بهش تکیه کنه.
توی خوابگاه با رفتن سوهو وبکهیون سهون با خشم از جا بلند شد و به طرف اتاق و چانیول وبکهیون رفت.کای آروم بهش گفت:هی سهون بذار تو حال خودش باشه.سهون نگاه پر خشمشو به نگاه خسته وآروم کای انداخت وگفت: گند زد کای.بعد بذارم توحال خودش باشه؟ دی او نگاه چپی به کای کرد و گفت:بالاخره یکی باید بهش بفهمونه چه غلطی کرده دیگه.برو سهون. سهون نفس عمیقی کشید وپاشو داخل اتاق گذاشت .صدای چانیول بلند شد:هرکی هستی برو بیرون حوصله کسیو ندارم. سهون سعی کرد صداشو بلند نکنه:معلومه داری چی کار می کنی؟ چانیول نفسشو فوت کرد وگفت:چی کار میکنم؟.سهون نفس عمیقی کشید وگفت:فکرکردی کی هستی پارک چانیول؟هرچی باشی توعضوی ازمایی.توهم با اکسو به شهرت رسیدی.باهمه ما والبته توبیشتر کنار بکهیون معنا پیدا کردی.فقط...
چانیول بی خیال از روی تختش بلند شد ونشست وگفت:توبخاطر اون داری منو سرزنش می کنی؟من با اون به جایی نرسیدم،منم بخاطر تلاش های خودم به شهرت رسیدم سهون و اینو یادت باشه وقتی منو اون هیچ رابطه ای غیر از دوستی نداریم. اون حق نداره به افکارش بال و پر بده و بین این افکار بچگونه اش منو هم زندانی میکنه. سهون باحرص گفت:هه...جالبه...واقعا جالبه.شروع به دست زدن کرد و ادامه داد:حرفای جدید دارم ازت میشنوم پارک چانیول. منو زندانی میکنه.صداشو بلندتر کرد:وای خدایا منو زندانی میکنه و لبخندی از روی تمسخر روی لب هاش نشست و با تنفر نگاهی به چانیول انداخت.چند لحظه بعد لبخندش کمرنگ شد وصورتش حالت جدی به خودش گرفت و با لحن سردی گفت:فقط،فقط یادت باشه پارک چانیول تمام این کارهات یادت باشه که اگه روزی ازت دور شد،انقدر دور که دیدنش برات آرزو بشه،انقدر دور که دیدنش برات مجازات داشته باشه بدونی چرا اون اتفاقا داره برات میوفته. نفسشو صدادار فوت کردو از اتاق چانیول خارج شد.چانیول پوزخندی زد و شونه ای بالا انداخت ودوباره روی تخت دراز کشید.سوهو که کاملا خیس شده بود وارد خوابگاه شد؛از سر وصورتش خستگی می بارید.لی نگاهی به سر تاپاش کرد. پرسید:پس بکی؟سوهو شونه ای بالا انداخت وگفت:هرچی اصرار کردم نیومد.گفت میره پیش پدر ومادرش. همه اعضا با تعجب به هم خیره شدن وسوهو از جمعشون خارج شد تالباسشو عوض کنه.
بکهیون بعد از رفتن سوهو هنوز هم توی خیابون می گشت ،خودش نمی دونست داره کجا میره.چشم که باز کرد خودش رو توی پاتوق همیشگیش با چانیول دید.یه کافه کوچیک وخلوت که موقع استراحت میومدن اونجا. داهل رفت و روی صندلی همیشگیشون نشست.پیرمردی که اونجا کار می کرد به طرفش اومد وگفت:تنهایی پسرم. بکهیون سری ب نشونه مثبت تکون داد وگفت:بله پدر جان. پیرمرد آهی کشید وگفت:اینجا جای همیشگی دوتا جوون
۲۵.۲k
۲۱ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.