در محل حرف افتاده بود كه دايی عاشق
در محل حرف افتاده بود كه دايی عاشق
شده است سنم كم بود نميفهميدم چه ميگويند
از مادرم پرسيدم با كلی اخم و تخم گفت
هيچی نيست دايی ات زده به سرش
ديوانه شده با خودم فكر كردم ای بابا بيچاره
دايیام ديوانه شد كمی كه گذشت فهميدم
دخترِ خان هم ديوانه شده درست مثل دايیام
همزمان باهم ديوانه شده بودند دايی ام دير
به خانه می آمد هروقت هم میآمد حسابی
بهم ريخته بود دلم برای مادربزرگم ميسوخت
تک پسرش ديوانه شده بود
چندماه بعد فهميديم برای دخترِ خان
خواستگار آمده تعجب كردم اخر مگر ديوانهها
هم ازدواج ميكند شب كه دايیام به خانه آمد
از دهانم پريد و گفتم بايد میبوديد و ميديدید
خودش را به در و ديوار ميزد
درست مثل همان كبوتری كه با پسرِ اصغر
نانوا در حياط با تيركمان چوبیاش زديم
و كبوتر طفلكی وقتی به زمين افتاد هنوز
جان داشت ولی از حركاتش معلوم بود
درد دارد دايیام انگار كه درد داشت هی به
خودش ميپيچيد با خودم گفتم ای وای ديوانه
شدن هم مكافاتی دارد بايد مواظب باشم
ديوانه نشوم خيلی طول كشيد تا بفهمم
دايیام از اين ناراحت بود كه ميخواستند
دخترِ ديوانهیخان را شوهر بدهند
با خود گفتم خب حق با دايیام هست
ميخواهند مردک را بدبخت كنند كه چه
شب عروسیِ دختر خان كه رسيد
مادرم و مادربزرگم و پدرم، دايی را در اتاقش
زندانی كردند تا نيايد و عروسی دختر
ديوانه را خراب كند دايیام مدام خودش
را به در ميكوبيد و فحش ميداد
به عروسی رفتيم دخترک ديوانه بود
برعكس همه عروسها كه ميخنديدند
اين ديوانه گريه میكرد و تمام زحمات
شمسی آرايشگر را به باد داده بود
مادرم هم ناراحت بود فکر كنم همه دلشان
برای پسرک ميسوخت آخر از رفتارش
معلوم بود ديوانه نيست و سالم است
شب كه به خانه برگشتيم مادرم با اضطراب
كليد انداخت و در اتاق دايی را باز كرد
دايی كف اتاق خوابش برده بود
مادرم هراسان بالای سرش رفت
دايی رنگ صورتش شده بود گچ ديوار
مادرم جيغ ميزد و به سر و صورتش ميكوبيد
همسايه ها آمدند قلب دايیام ايستاده بود
آن روز بود كه فهميدم ديوانهها قلب ضعيفی دارند
ديوانههای عاشق قلب ضعيفی دارند.
#عاشقانہ
#حس_خوب
#آموزنده
#انڪَیزشی
#𝒔𝒂𝒏𝒂𝒛_𝒌𝒉𝒂𝒏𝒐𝒎𝒎
شده است سنم كم بود نميفهميدم چه ميگويند
از مادرم پرسيدم با كلی اخم و تخم گفت
هيچی نيست دايی ات زده به سرش
ديوانه شده با خودم فكر كردم ای بابا بيچاره
دايیام ديوانه شد كمی كه گذشت فهميدم
دخترِ خان هم ديوانه شده درست مثل دايیام
همزمان باهم ديوانه شده بودند دايی ام دير
به خانه می آمد هروقت هم میآمد حسابی
بهم ريخته بود دلم برای مادربزرگم ميسوخت
تک پسرش ديوانه شده بود
چندماه بعد فهميديم برای دخترِ خان
خواستگار آمده تعجب كردم اخر مگر ديوانهها
هم ازدواج ميكند شب كه دايیام به خانه آمد
از دهانم پريد و گفتم بايد میبوديد و ميديدید
خودش را به در و ديوار ميزد
درست مثل همان كبوتری كه با پسرِ اصغر
نانوا در حياط با تيركمان چوبیاش زديم
و كبوتر طفلكی وقتی به زمين افتاد هنوز
جان داشت ولی از حركاتش معلوم بود
درد دارد دايیام انگار كه درد داشت هی به
خودش ميپيچيد با خودم گفتم ای وای ديوانه
شدن هم مكافاتی دارد بايد مواظب باشم
ديوانه نشوم خيلی طول كشيد تا بفهمم
دايیام از اين ناراحت بود كه ميخواستند
دخترِ ديوانهیخان را شوهر بدهند
با خود گفتم خب حق با دايیام هست
ميخواهند مردک را بدبخت كنند كه چه
شب عروسیِ دختر خان كه رسيد
مادرم و مادربزرگم و پدرم، دايی را در اتاقش
زندانی كردند تا نيايد و عروسی دختر
ديوانه را خراب كند دايیام مدام خودش
را به در ميكوبيد و فحش ميداد
به عروسی رفتيم دخترک ديوانه بود
برعكس همه عروسها كه ميخنديدند
اين ديوانه گريه میكرد و تمام زحمات
شمسی آرايشگر را به باد داده بود
مادرم هم ناراحت بود فکر كنم همه دلشان
برای پسرک ميسوخت آخر از رفتارش
معلوم بود ديوانه نيست و سالم است
شب كه به خانه برگشتيم مادرم با اضطراب
كليد انداخت و در اتاق دايی را باز كرد
دايی كف اتاق خوابش برده بود
مادرم هراسان بالای سرش رفت
دايی رنگ صورتش شده بود گچ ديوار
مادرم جيغ ميزد و به سر و صورتش ميكوبيد
همسايه ها آمدند قلب دايیام ايستاده بود
آن روز بود كه فهميدم ديوانهها قلب ضعيفی دارند
ديوانههای عاشق قلب ضعيفی دارند.
#عاشقانہ
#حس_خوب
#آموزنده
#انڪَیزشی
#𝒔𝒂𝒏𝒂𝒛_𝒌𝒉𝒂𝒏𝒐𝒎𝒎
۱۲.۷k
۰۸ مهر ۱۴۰۲