در زندگی یک روز هایی هست...
در زندگی یک روز هایی هست...
که نمیدانی دقیقا چه میخواهی !
نمیدانی چه مرگت است !
فقط میدانی که خوب نیستی...
از همان خوب نیستم هایی که
با یک احوال پرسی ساده لب وا نمیکند ...
باید یک نفر بنشیند دست بگذارد روی شانه ات
از ته دل بگوید :
چه مرگت است دیوانه جان ؟
سِفت بغلش کنی و تمامِ خوب نبودن هایت
از چشم هایت بزند بیرون ...
مهم نیست چگونه دلت گرفته
یا چرا ..
مهم همان آدمی ست
که باید خوب نبودنت را ببیند ...
همانی که آغوشش
جان میدهد برای
یک خوب نبودنِ راحت ...
خودمانیم !
چقدر از این احوال پرسی های جانانه
به هم بدهکاریم ..
چقدر ...
که نمیدانی دقیقا چه میخواهی !
نمیدانی چه مرگت است !
فقط میدانی که خوب نیستی...
از همان خوب نیستم هایی که
با یک احوال پرسی ساده لب وا نمیکند ...
باید یک نفر بنشیند دست بگذارد روی شانه ات
از ته دل بگوید :
چه مرگت است دیوانه جان ؟
سِفت بغلش کنی و تمامِ خوب نبودن هایت
از چشم هایت بزند بیرون ...
مهم نیست چگونه دلت گرفته
یا چرا ..
مهم همان آدمی ست
که باید خوب نبودنت را ببیند ...
همانی که آغوشش
جان میدهد برای
یک خوب نبودنِ راحت ...
خودمانیم !
چقدر از این احوال پرسی های جانانه
به هم بدهکاریم ..
چقدر ...
۲.۰k
۱۳ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.