زندگی ناچیز

زندگی ناچیزِ
به ناچیزی یک زنگ تلفن توی لحظات ابتدایی یک روز ... تلفنی که با صداش میپری و با دیدن یک اسم خوابت میپره
و یک جمله ی تلخ که توی سرت مدام تکرار بشه
: دیگه نیست ... رفت ...
اون موقع است که میفهمی زندگی چقدر ناچیز و بی منطقِ
میشینی تعداد سالهای عمرش و حساب میکنی به سی نمیرسه
تعداد آرزوهای براورده شده اش و حساب میکنی حتی به تعداد سالهای عمرش هم نمیرسه
خاطراتی که نمیدونی کجای ذهنت بایگانی شدن ...
عکسهایی که قبلا سر سری لایک میکردی و الان تنها یادگاری هاشن
و بغض هایی که هی میشکنن
روزگارت میشه همین شمع روشن توی عکس وسط یک تاریکی مطلق
...
زندگی خیلی ناچیزِ
ر.م
برای شادی روح یک عزیز و صبر عزیزای دیگه ام دعا کنید
دیدگاه ها (۶)

تابستان و رنگهایش

تو اگر خویشِ منیپیشِ منینیش چرا؟میکنی قلب مرا عرصه تشویش چرا...

به خیر می شود این صبح های دلتنگیببین که روشنم از یادِ خوبِ ل...

‏من ارگِ بم و خشت به خشتم متلاشی‏تو نقشِ جهان، هر وجبت ترمه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط