شاهنامه ۵۰ سهراب
#شاهنامه #۵۰ #سهراب
هومان افراسیاب را از فتح دژ سپید باخبر کرد . اما وقتی کاووس باخبر شد باناراحتی گیو را نزد رستم فرستاد و خواست تا رستم سریع نزد آنها بیاید گیو نزد رستم رسید و ماجرا گفت رستم گفت: چگونه ممکن است در میان تورانیان چنین پهلوانی به وجود آید .
رستم به گیو گفت : بیا تا به کاخ برویم و دمی بیاساییم پس به آنجا رفتند . د. رستم گفت امروز باشیم و فردا حرکت می کنیم ولی چهار روز گذشت روز چهارم گیو گفت :اگر کاووس خشمناک شود کسی را نمی شناسد . پس رخش را زین کردند وحرکت کردند
وقتی رستم به ایران رسید بزرگانی ب استقبالش آمدند و وقتی نزد شاه رسیدند او عصبانی بود و به رستم پرخاش کرد طوس گفت :برو هردو را دار بزن . پس رستم آشفته شد و به شاه گفت: و شهریاری شایسته تو نیست اگر من نبودم تو به این بزرگی نمی رسیدی. دیگر مرا در ایران نخواهیدب
گودرز نزد شاه رفت و گفت :چرا با رستم چنین رفتاری کردی؟ شاه پشیمان شد پس گفت : تو نزد او برو و به نرمی او را بیاور. گودرز به دنبال رستم رفت و گفت : تو می دانی که کاووس مغز ندارد اگر تو از شاه ناراحت هستی ایرانیان که گناهی ندارند . رستم گفت: گفت:می دانی که من از جنگ فرار نمی کنم وقتی رستم برگشت شاه از او پوزش خواست و گفت: که تندی سرشت من شده است . من از این دشمن جدید ناراحت بودم. رستم پاسخ داد : ما همه بنده شاه هستیم
. وقتی خورشید سر زد کاووس دستور داد که حرکت کنند تا اینکه به دژ سپید رسیدند . سهراب سپاه ایران را دید . سپاهی که انتها نداشت . رستم جامه تور انیان پوشید و نزدیک دژ شد و صدای تورانیان را می شنید پس داخل شد .زمانی که سهراب می خواست به رزم برود تهمینه برادرش ژنده رزم را با او فرستاد تا پدرش را به او بشناساند . ژنده رزم برای کاری بیرون رفت و در تاریکی رستم را دید و به او گفت کیستی ؟ در روشنی بیا تا ببینمت . رستم مشتی بر گردن او زد
سهراب که منتظر ژنده رزم بود خبرآوردند که او مرده است . سهراب ناراحت شد وقسم خورد که انتقام ژنده رزم را از ایرانیان بگیرد . پس رستم به سپاه ایران بازگشت روز بعد
سهراب از شاه و گیو و طوس و گودرز و گستهم و بهرام و رستم نشانی خواست و گفت :آنها را به من نشان بده . بعد پرسید آنکه در قلب سپاه است کیست ؟ هجیر گفت : او کاووس شاه است. بعد از راست . و سراپرده سرخ است ؟ هجیر گفت: او گودرز است . سهراب پرسید آنکه در سراپرده سبز است کیست؟ هجیر با خود فکر کرد اگر رستم را به او بشناسانم ممکن است ناگاه به طرف او رود و دمار از روزگارش درآورد پس هجیر گفت : او نیکخواهی از چین است که به تازگی نزد شاه آمده است .و او گفت: نامش را نمی دانم
سهراب از هجیر خواست تا رستم را به او نشان بدهد ولی او گفت که او اینجا نیست
هومان افراسیاب را از فتح دژ سپید باخبر کرد . اما وقتی کاووس باخبر شد باناراحتی گیو را نزد رستم فرستاد و خواست تا رستم سریع نزد آنها بیاید گیو نزد رستم رسید و ماجرا گفت رستم گفت: چگونه ممکن است در میان تورانیان چنین پهلوانی به وجود آید .
رستم به گیو گفت : بیا تا به کاخ برویم و دمی بیاساییم پس به آنجا رفتند . د. رستم گفت امروز باشیم و فردا حرکت می کنیم ولی چهار روز گذشت روز چهارم گیو گفت :اگر کاووس خشمناک شود کسی را نمی شناسد . پس رخش را زین کردند وحرکت کردند
وقتی رستم به ایران رسید بزرگانی ب استقبالش آمدند و وقتی نزد شاه رسیدند او عصبانی بود و به رستم پرخاش کرد طوس گفت :برو هردو را دار بزن . پس رستم آشفته شد و به شاه گفت: و شهریاری شایسته تو نیست اگر من نبودم تو به این بزرگی نمی رسیدی. دیگر مرا در ایران نخواهیدب
گودرز نزد شاه رفت و گفت :چرا با رستم چنین رفتاری کردی؟ شاه پشیمان شد پس گفت : تو نزد او برو و به نرمی او را بیاور. گودرز به دنبال رستم رفت و گفت : تو می دانی که کاووس مغز ندارد اگر تو از شاه ناراحت هستی ایرانیان که گناهی ندارند . رستم گفت: گفت:می دانی که من از جنگ فرار نمی کنم وقتی رستم برگشت شاه از او پوزش خواست و گفت: که تندی سرشت من شده است . من از این دشمن جدید ناراحت بودم. رستم پاسخ داد : ما همه بنده شاه هستیم
. وقتی خورشید سر زد کاووس دستور داد که حرکت کنند تا اینکه به دژ سپید رسیدند . سهراب سپاه ایران را دید . سپاهی که انتها نداشت . رستم جامه تور انیان پوشید و نزدیک دژ شد و صدای تورانیان را می شنید پس داخل شد .زمانی که سهراب می خواست به رزم برود تهمینه برادرش ژنده رزم را با او فرستاد تا پدرش را به او بشناساند . ژنده رزم برای کاری بیرون رفت و در تاریکی رستم را دید و به او گفت کیستی ؟ در روشنی بیا تا ببینمت . رستم مشتی بر گردن او زد
سهراب که منتظر ژنده رزم بود خبرآوردند که او مرده است . سهراب ناراحت شد وقسم خورد که انتقام ژنده رزم را از ایرانیان بگیرد . پس رستم به سپاه ایران بازگشت روز بعد
سهراب از شاه و گیو و طوس و گودرز و گستهم و بهرام و رستم نشانی خواست و گفت :آنها را به من نشان بده . بعد پرسید آنکه در قلب سپاه است کیست ؟ هجیر گفت : او کاووس شاه است. بعد از راست . و سراپرده سرخ است ؟ هجیر گفت: او گودرز است . سهراب پرسید آنکه در سراپرده سبز است کیست؟ هجیر با خود فکر کرد اگر رستم را به او بشناسانم ممکن است ناگاه به طرف او رود و دمار از روزگارش درآورد پس هجیر گفت : او نیکخواهی از چین است که به تازگی نزد شاه آمده است .و او گفت: نامش را نمی دانم
سهراب از هجیر خواست تا رستم را به او نشان بدهد ولی او گفت که او اینجا نیست
۷.۱k
۲۷ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.