از اسفند سال پیش چشمم ترسیده بود بهار را به حرمت تمام شکوفه هایش قسمت دادم که دگر بار را میاد بستر اندوه و غم نپیچانی یادم نیست چشم گفتی، باشه بود ،یا شایدم انگشت عهد بر چیدی؛ بد کردی حداقل برای حفظ ظاهر هم که شده ترازوی عدالت را جمع نکردی. انگار نه انگار که من برای تک تک لحظاتی که با درد قلب ها و سنگ صبور ها بودی تاوان پس داده ام دلم پر است هنوز خالی شده ام حتی اگر ساعت ها بر روی همان صندلی خراب بشیم و برایت از نهال توی گلویم بگویم کم است. حق فریاد زدن را به من بده چه معنی اصلا میدهد این واج آوایی حرف شین؟ تو دوشادوش او شاد و شنگول شهد شادی بشنونی و من اشک خاطرات بریزم رمال خوبی شده ام یا خاطره ها در چرخه تکرارند؟ قدم بر میچینی تا نشانم دهی گذشته تکرار نمیشود خودت را اذیت
نکن مقصد دان خوبی شده ام در این اندک زمان. شکوفه ها خشک شده اند بد عهدی کم خطایی نیست مرا دلمه پیچ غمی مادام کرده ای که حتی حافظهِ جزییات دوستم، فراموشش شده طرح فنجون و بشقاب بالای تخت خوابت را، اشتباه میکند مغز پوک من انقدر یادش است که بداند تو دلمه دوست نداری پس چرا دلمه پیچ اندوهم کردی؟ مغز من خسته است پس میزند آن اندام عریان حقیقت را تو سخت ترش نکن .
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.