سکوت میزنم و لبخند میکنم؛,...
سکوت میزنم و لبخند میکنم؛,...
از کجاش شروع کنم؟
از خنده هاش،از گریه هاش...
روزای شادش،غمگینش...
عروسیا،مراسمای ختم...
صلح و آشتی بین خانواده و دوستا، دیدن دعواهاشون...
اولین روز مدرسه ک با شوق و ذوق رفتم دییقه اول دوست پیدا کردم،دوست نداشتم اون روز تموم بشه تا از دوستام جدا شم،اما روز آخر امتحان نهایی ثانیه شماری میکردم تا زودتر اون ساعات کذایی تموم شه تا یکم آرامش روحی پیدا کنم...
از چیاش بگم...
از روزایی ک با خوشالی میرفتم رو موتور بابام مینشستم دستامو میزاشتم رو دستای بابام و ذوق میکردم از اینکه دارم گاز میدم و موتورو میرونم،میرفتم کلوپ پاندا جایی ک کل بچگیم توی اون رقم خورد حتی اگه تو اقیانوس گریه گم شده بودم وقتی میرسیدم دم درش همه چی یادم میرفت و فقط دل به بازی میبستم...
بلیطای 10۰۰ تومنی ک با هرکدومش میتونستم ده تا بازی سوار شم...
گریه کردن واسه بازی های دیگه چون اجازه نمیدادن سوار شم، ب خاطر اینکه کوچولو بودم...
ساندویچ کثیفای بعدش با نوشابه شیشه ای خنک،چون هنوز گشنم بود بقیه ی ساندویچ بابامم میخوردم...
شبای قبل اردو های مدرسه ک از ذوق خوابم نمیبرد و تا صب بیدار بودم...
روزای شاد مهدکودک ک بدون هیچ محدودیتی میتونستم هر لباسی میخام بپوشم و با پسرا بازی کنم و هیچ نگاه جنسیتی بهمون نمیشد...
شبای یلدا تو خونه مامان بزرگ، تو اون همه سر و صدا و همهمه بین دوییدن بچه ها صدای شکستن تخمه صدای خنده ها و داستان گفتنای مامانبزرگ رو مبل خوابم میبرد بعدشم بابام میومد بغلم میکرد و میبردم تو ماشین تا از خواب بیدار نشم بعدشم ک رسیدیم خونه تا بالای پله ها با اینکه خیلی سنگین بودم کولم میکرد تا تو آرامش بخوابم...
اما کم کم بزرگ شدم...
دیگه از کلوپ پاندا خبری نبود...
دیگه از ذوق واسه اردوی فردا خبری نبود چون اصلن قرار نبود برم...
دیگه از بازی کردن با پسرا خبری نبود...
دیگه از خوابم بردن رو مبل خبری نبود چون دیگه از مهمونی های خانوادگی خبری نبود...
کم کم دلامون از هم دور شد...
قلبمامون مثل قبل همو دوست نداشتن...
دیگه مثل سابق از هم سر نمیزدیم و سرمون تو زندگی خودمون بود...
درسته اون نسل سختگیر و با عقاید خیلی بدی بودن اما اون نسل دارن تموم میشن...
و وقتی اون نسل تموم بشن نسل ما میمونه و دنیای مجازی...
بیاین کمی از نسل قبل الگو بگیریم و بیشتر به هم اهمیت بدیم!...
یکم بیشتر همو دوست داشته باشیم!...
بیشتر ب هم عشق بورزیم...
بیشتر محبت کنیم...
بیشتر کمک کنیم...
بیاین زندگی رو یکم قشنگتر کنیم!:)...
از کجاش شروع کنم؟
از خنده هاش،از گریه هاش...
روزای شادش،غمگینش...
عروسیا،مراسمای ختم...
صلح و آشتی بین خانواده و دوستا، دیدن دعواهاشون...
اولین روز مدرسه ک با شوق و ذوق رفتم دییقه اول دوست پیدا کردم،دوست نداشتم اون روز تموم بشه تا از دوستام جدا شم،اما روز آخر امتحان نهایی ثانیه شماری میکردم تا زودتر اون ساعات کذایی تموم شه تا یکم آرامش روحی پیدا کنم...
از چیاش بگم...
از روزایی ک با خوشالی میرفتم رو موتور بابام مینشستم دستامو میزاشتم رو دستای بابام و ذوق میکردم از اینکه دارم گاز میدم و موتورو میرونم،میرفتم کلوپ پاندا جایی ک کل بچگیم توی اون رقم خورد حتی اگه تو اقیانوس گریه گم شده بودم وقتی میرسیدم دم درش همه چی یادم میرفت و فقط دل به بازی میبستم...
بلیطای 10۰۰ تومنی ک با هرکدومش میتونستم ده تا بازی سوار شم...
گریه کردن واسه بازی های دیگه چون اجازه نمیدادن سوار شم، ب خاطر اینکه کوچولو بودم...
ساندویچ کثیفای بعدش با نوشابه شیشه ای خنک،چون هنوز گشنم بود بقیه ی ساندویچ بابامم میخوردم...
شبای قبل اردو های مدرسه ک از ذوق خوابم نمیبرد و تا صب بیدار بودم...
روزای شاد مهدکودک ک بدون هیچ محدودیتی میتونستم هر لباسی میخام بپوشم و با پسرا بازی کنم و هیچ نگاه جنسیتی بهمون نمیشد...
شبای یلدا تو خونه مامان بزرگ، تو اون همه سر و صدا و همهمه بین دوییدن بچه ها صدای شکستن تخمه صدای خنده ها و داستان گفتنای مامانبزرگ رو مبل خوابم میبرد بعدشم بابام میومد بغلم میکرد و میبردم تو ماشین تا از خواب بیدار نشم بعدشم ک رسیدیم خونه تا بالای پله ها با اینکه خیلی سنگین بودم کولم میکرد تا تو آرامش بخوابم...
اما کم کم بزرگ شدم...
دیگه از کلوپ پاندا خبری نبود...
دیگه از ذوق واسه اردوی فردا خبری نبود چون اصلن قرار نبود برم...
دیگه از بازی کردن با پسرا خبری نبود...
دیگه از خوابم بردن رو مبل خبری نبود چون دیگه از مهمونی های خانوادگی خبری نبود...
کم کم دلامون از هم دور شد...
قلبمامون مثل قبل همو دوست نداشتن...
دیگه مثل سابق از هم سر نمیزدیم و سرمون تو زندگی خودمون بود...
درسته اون نسل سختگیر و با عقاید خیلی بدی بودن اما اون نسل دارن تموم میشن...
و وقتی اون نسل تموم بشن نسل ما میمونه و دنیای مجازی...
بیاین کمی از نسل قبل الگو بگیریم و بیشتر به هم اهمیت بدیم!...
یکم بیشتر همو دوست داشته باشیم!...
بیشتر ب هم عشق بورزیم...
بیشتر محبت کنیم...
بیشتر کمک کنیم...
بیاین زندگی رو یکم قشنگتر کنیم!:)...
۳.۲k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.