داستانک؛ ✍سایه گذشته
🌺با دستان لرزانش گوشی را روی تلفن گذاشت. اشک، کویر خشک صورتش را آبیاری کرد. دست روی زانویش گذاشت و بلند شد. تیلیک تیلیک صدای زانو و سایش استخوان هایش خم به ابروهایش نیاورد. پشت پنجره قدی ایستاد. در وصله پینه شده با ضد زنگ خانه دیگر رنگ و لعاب پنجاه سال قبلش را نداشت.
☘تن خشک و پوسته پوسته شده درختان باغچه، با وزیدن نسیم بهاری صدای قهقهه خنده سیاوش و سارا را موقع بازی مثل ضبط برای مهری پخش کردند و او را با خود به سال های دور بردند.
🌸در سالن را به هم کوبید و رعشه بر تن شیشه ها انداخت. سارا و سیاوش دو طرف حوض ایستاده بودند و مشت، مشت آب به سوی هم می پاشیدند و تن نازک و برگهای سبز درختان هم از این بزم شادی، تر و تازه می شدند. مهری با صدای بلند گفت: « بستونه ، دوباره چشم منو دور دیدین، برین تو اتاقهاتون به کاراتون برسین، صدا هم ازتون درنیاد.»
🍃سیاوش اخم کرد و به سمت در خانه رفت، در را باز کرد و گفت: « هیچ وقت نیستی، وقتی هم که هستی، همش میگی ساکت باشین و نمیذاری بازی کنیم.» در را به هم کوبید و رفت. سارا مثل موش آب کشیده گوشه حیاط ایستاده بود، با رفتن سیاوش به سمت اتاقش دوید.
🌺مهری روی رگها و استخوانهای بیرون زده دستش کوبید. بعد مرگ رحیم، رفت و آمد بچه ها و نوهها یواش یواش کم و کمتر شد. سارا چیزی برای گفتن با او نداشت. دست به دیوار گرفت و به سمت تختش چرخید، رباط زانویش پاره شد، استخوان هایش روی هم سر خورد و مهری با صورت روی زمین افتاد.
#داستان
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
☘تن خشک و پوسته پوسته شده درختان باغچه، با وزیدن نسیم بهاری صدای قهقهه خنده سیاوش و سارا را موقع بازی مثل ضبط برای مهری پخش کردند و او را با خود به سال های دور بردند.
🌸در سالن را به هم کوبید و رعشه بر تن شیشه ها انداخت. سارا و سیاوش دو طرف حوض ایستاده بودند و مشت، مشت آب به سوی هم می پاشیدند و تن نازک و برگهای سبز درختان هم از این بزم شادی، تر و تازه می شدند. مهری با صدای بلند گفت: « بستونه ، دوباره چشم منو دور دیدین، برین تو اتاقهاتون به کاراتون برسین، صدا هم ازتون درنیاد.»
🍃سیاوش اخم کرد و به سمت در خانه رفت، در را باز کرد و گفت: « هیچ وقت نیستی، وقتی هم که هستی، همش میگی ساکت باشین و نمیذاری بازی کنیم.» در را به هم کوبید و رفت. سارا مثل موش آب کشیده گوشه حیاط ایستاده بود، با رفتن سیاوش به سمت اتاقش دوید.
🌺مهری روی رگها و استخوانهای بیرون زده دستش کوبید. بعد مرگ رحیم، رفت و آمد بچه ها و نوهها یواش یواش کم و کمتر شد. سارا چیزی برای گفتن با او نداشت. دست به دیوار گرفت و به سمت تختش چرخید، رباط زانویش پاره شد، استخوان هایش روی هم سر خورد و مهری با صورت روی زمین افتاد.
#داستان
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲.۱k
۰۷ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.