امام یک شب به خوابم آمد
امام یک شب به خوابم آمد
امام بسیار از دست تندرو های دلواپس،ناراحت بود!!
همیشه درد دل های خود را درباره دلواپس ها به من میگفتند
روز قبلش فریدون به دیدارم امده بود
خیلی زبان بازی کرد،بدجور خود را در دل ما جا کرد
از همان اول حرف گوش کن بود
ولی کمی دروغ هم قاطی حرف هایش بود که این طبیعیست!
امام با لبخندی به من گفتند که:"اکبر،35 سال دیگر یک فرد لایق و ولایتمدار رییسجمهور میشود! هوایش را داشته باش و نگذار قار قار های منتقدین گوش او را بیازارد!!
امام در جمله ای دیگر فرمودند که:"اکبر جان به زودی یکی از نوادگان من که اشبه الناس به من است! کاندید میشود، دوست دارم اورا در مقاطع عالیه ببینم،او یک علامه است!!
این دو خرف امام مرا در فکر فرو برد!
جوری که حتی وقتی با غرغر های عفت از خواب پا شدم همه چیز را در ذهن خود داشتم! ذهن من خیلی قوی است،تمامی خاطرات موجود را در ذهن خود دارم.
از تخت پایین امدم،بدنم کوفته شده بود، پیاده روی دیروز در سد لتیان مرا خیلی خسته کرد،اثارش را امروز در خود میبینم!!
صدای ایفون خانه را شنیدم
مهدی را صدا زدم که در را باز کند!جوابی نشنیدم!عفت گفت:"برای یک قراردارد مهم دنبالش امدند و رفت"
فائزه را صدا زدم
او نیز مشغول خوردن ساندویچ بود!!
به ساندویچ های آن ساندویچی عادت کرده است!!
نمیدانم چرا نمیتوانم تربیتش کنم
ناگهان عفت گفت:"نمیخواهد محسن و یاسر و فاطمه را صدا بزنی
انها برای درگیری کوچکی به بیرون رفته اند
فقط من مانده ام که من هم در را به روی پدر سوخته ها باز نمیکنم
خیلی دلم گرفت!!
عشق و علاقه عفت کمتر از قبل شده است
مجبور شدم در را خودم باز کنم!!
حسن بود،خیلی زود خود را پسرخاله کرد!!از این رفتار خوشم امد
از من کلید باغهای پسته ام را خواست
خودم نیز با او همراه شدم
کباب های خوشمزه ای به نظر میرسید
بویش تمام ماشین را فرا گرفته بود
چند روزی از آغاز جنگ میگذشت
از جنگ خیلی میترسم،به همین دلیل از اول حضور نداشتم
به باغ که رسیدیم
سریع آتش رواماده کردم
کمی خسته شدم!!
مو های صورتم کمی نوک زده اند!!
باید آنها را مرتب میکردم!!
حسن کباب هارا سیخ گرفته و روی اتش گذاشته
عجب بویی
یاد سد لتیان افتادم
چند باری با عفت و بچه ها رفته بودیم
صورتم را مرتب کردم!!
کباب ها حاضر شده بودند
حسن خیلی سیاسی صحبت میکند!!
حس کردم یکی از مخالفان است و قصد دارد نفوذ کند
اگر چنین باشد امام به من تذکر میدهد!!پس خیالم راحت شد
حسن گفت که دوستی به اسم "امیرام نیر" دارد
گفت میخواهد از طریق او به اعتدالیون کمک کند
امام همیشه دوستدار اعتدالیون بود
من به او گفتم اول اجازه بدهد با امام مشورت کنم
فردای آن روز نزد امام رفتم
امام از قبل میدانست چه میخواهم بگویم
رو به من کرد و گفت:"اکبر، من این انقلاب را دست تو می سپارم"
من همیشه ارزوی رهبر بودن را در دل داشتم
دوست داشتم بعد امام من رهبر شوم
برایم عقده شده است
به خانه برگشتم
خیلی روز پر کاری داشتم
رفتم که کمی استراحت کنم.
امام بسیار از دست تندرو های دلواپس،ناراحت بود!!
همیشه درد دل های خود را درباره دلواپس ها به من میگفتند
روز قبلش فریدون به دیدارم امده بود
خیلی زبان بازی کرد،بدجور خود را در دل ما جا کرد
از همان اول حرف گوش کن بود
ولی کمی دروغ هم قاطی حرف هایش بود که این طبیعیست!
امام با لبخندی به من گفتند که:"اکبر،35 سال دیگر یک فرد لایق و ولایتمدار رییسجمهور میشود! هوایش را داشته باش و نگذار قار قار های منتقدین گوش او را بیازارد!!
امام در جمله ای دیگر فرمودند که:"اکبر جان به زودی یکی از نوادگان من که اشبه الناس به من است! کاندید میشود، دوست دارم اورا در مقاطع عالیه ببینم،او یک علامه است!!
این دو خرف امام مرا در فکر فرو برد!
جوری که حتی وقتی با غرغر های عفت از خواب پا شدم همه چیز را در ذهن خود داشتم! ذهن من خیلی قوی است،تمامی خاطرات موجود را در ذهن خود دارم.
از تخت پایین امدم،بدنم کوفته شده بود، پیاده روی دیروز در سد لتیان مرا خیلی خسته کرد،اثارش را امروز در خود میبینم!!
صدای ایفون خانه را شنیدم
مهدی را صدا زدم که در را باز کند!جوابی نشنیدم!عفت گفت:"برای یک قراردارد مهم دنبالش امدند و رفت"
فائزه را صدا زدم
او نیز مشغول خوردن ساندویچ بود!!
به ساندویچ های آن ساندویچی عادت کرده است!!
نمیدانم چرا نمیتوانم تربیتش کنم
ناگهان عفت گفت:"نمیخواهد محسن و یاسر و فاطمه را صدا بزنی
انها برای درگیری کوچکی به بیرون رفته اند
فقط من مانده ام که من هم در را به روی پدر سوخته ها باز نمیکنم
خیلی دلم گرفت!!
عشق و علاقه عفت کمتر از قبل شده است
مجبور شدم در را خودم باز کنم!!
حسن بود،خیلی زود خود را پسرخاله کرد!!از این رفتار خوشم امد
از من کلید باغهای پسته ام را خواست
خودم نیز با او همراه شدم
کباب های خوشمزه ای به نظر میرسید
بویش تمام ماشین را فرا گرفته بود
چند روزی از آغاز جنگ میگذشت
از جنگ خیلی میترسم،به همین دلیل از اول حضور نداشتم
به باغ که رسیدیم
سریع آتش رواماده کردم
کمی خسته شدم!!
مو های صورتم کمی نوک زده اند!!
باید آنها را مرتب میکردم!!
حسن کباب هارا سیخ گرفته و روی اتش گذاشته
عجب بویی
یاد سد لتیان افتادم
چند باری با عفت و بچه ها رفته بودیم
صورتم را مرتب کردم!!
کباب ها حاضر شده بودند
حسن خیلی سیاسی صحبت میکند!!
حس کردم یکی از مخالفان است و قصد دارد نفوذ کند
اگر چنین باشد امام به من تذکر میدهد!!پس خیالم راحت شد
حسن گفت که دوستی به اسم "امیرام نیر" دارد
گفت میخواهد از طریق او به اعتدالیون کمک کند
امام همیشه دوستدار اعتدالیون بود
من به او گفتم اول اجازه بدهد با امام مشورت کنم
فردای آن روز نزد امام رفتم
امام از قبل میدانست چه میخواهم بگویم
رو به من کرد و گفت:"اکبر، من این انقلاب را دست تو می سپارم"
من همیشه ارزوی رهبر بودن را در دل داشتم
دوست داشتم بعد امام من رهبر شوم
برایم عقده شده است
به خانه برگشتم
خیلی روز پر کاری داشتم
رفتم که کمی استراحت کنم.
۳.۴k
۳۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.