"مادربزرگ" تعریف میکرد:
"مادربزرگ" تعریف میکرد:
نمک، سنگ بود.
برنجِ "چلو" را ساعتی با نمکسنگ می خواباندیم تا کمکم "شوری" بگیرد.
"عکسِ یادگاری"ِ توی دوربین را هفتهای، "ماهی" به انتظار می نشستیم تا فیلم به آخر برسد و ظاهر شود.
"قلک" داشتیم؛
با "سکهها" حرف می زدیم تا "حسابِ اندوخته" دستمان بیاید.
هر روز سر می زدیم به پستخانه،
به جست و جویِ خط و خبری عاشقانه،
مگر که برسد.
"«انتظار» معنا داشت."
"دقایق «سرشار» بود."
* هر چیز یک "صبوری" می خواست تا پیش بیاید.
زمانش برسد.
جا بیفتد.
قوام بیاید… *
"انتظار" قدردانمان ساخته بود.
""صبوری را از یاد نبریم . . .""
❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤
نمک، سنگ بود.
برنجِ "چلو" را ساعتی با نمکسنگ می خواباندیم تا کمکم "شوری" بگیرد.
"عکسِ یادگاری"ِ توی دوربین را هفتهای، "ماهی" به انتظار می نشستیم تا فیلم به آخر برسد و ظاهر شود.
"قلک" داشتیم؛
با "سکهها" حرف می زدیم تا "حسابِ اندوخته" دستمان بیاید.
هر روز سر می زدیم به پستخانه،
به جست و جویِ خط و خبری عاشقانه،
مگر که برسد.
"«انتظار» معنا داشت."
"دقایق «سرشار» بود."
* هر چیز یک "صبوری" می خواست تا پیش بیاید.
زمانش برسد.
جا بیفتد.
قوام بیاید… *
"انتظار" قدردانمان ساخته بود.
""صبوری را از یاد نبریم . . .""
❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤
۱.۰k
۱۶ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.