با شهدا گم نمی شویم @Sedaye Enghelab
🌹تازه ازدواج کرده بود. هربار که به مرخصی می آمد، دو سه روزی بیشتر نزد همسرش نبود و مجددا به منطقه برمی گشت.
🌹در آخرین اعزام، همسرش بلیط هواپیمای او را مخفی کرد و قاطعانه گفت: «اجازه نمیدم بری؟»
🌹مجید هرچه اصرار کرد، فایده نداشت. به ناچار پدر را واسطه قرار داد. همسرش به احترام پدر بلیط هواپیما را به مجید برگرداند.
🌹هرگز گریه های زنش را موقع خداحافظی با مجید فراموش نمی کنم. آن موقع احساس بدی نسبت به برادرم پیدا کردم. با خودم می گفتم:
_عجب آدم سنگدلی است. اشکهای همسرش هیچ تأثیری در تصمیمش نمی گذارد».
🌹مجید رفت و دیگر برنگشت. همیشه از خودم می پرسم: «چرا همسرش آخرین بار با همهی توان سعی داشت از رفتنش جلوگیری کند؟
"شهید مجید أفقهی فریمانی"
✍ راوی: برادر شهید
🌹در آخرین اعزام، همسرش بلیط هواپیمای او را مخفی کرد و قاطعانه گفت: «اجازه نمیدم بری؟»
🌹مجید هرچه اصرار کرد، فایده نداشت. به ناچار پدر را واسطه قرار داد. همسرش به احترام پدر بلیط هواپیما را به مجید برگرداند.
🌹هرگز گریه های زنش را موقع خداحافظی با مجید فراموش نمی کنم. آن موقع احساس بدی نسبت به برادرم پیدا کردم. با خودم می گفتم:
_عجب آدم سنگدلی است. اشکهای همسرش هیچ تأثیری در تصمیمش نمی گذارد».
🌹مجید رفت و دیگر برنگشت. همیشه از خودم می پرسم: «چرا همسرش آخرین بار با همهی توان سعی داشت از رفتنش جلوگیری کند؟
"شهید مجید أفقهی فریمانی"
✍ راوی: برادر شهید
۴.۷k
۱۹ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.