تقریبا همه جانبازان ها و خانواده هایشان دو طرف کوچه ای

🦋 تقریباً همه جانبازان ها و خانواده هایشان دو طرف کوچه ایستاده بودند. یک بار دیگر سر تا پای وحید را نگاه کردم که لباس هایش مرتّب باشد.
صدای صلوات که بلند شد، سرم را بالا گرفتم. رجب را به سر کوچه رسیده بود. مریم و الهه کمی از پدرشان فاصله گرفته بودند، ولی محمدرضا و جواد نزدیک رجب راه می رفتند.

🦋 شاید مدت ها بود که بچه ها کنار رجب، زیر نگاه مردم نبودند. برای راحتی بچه ها هر وقت جایی می رفتیم، رجب اصرار می کرد به آژانس زنگ بزنیم.
هر چند بیشتر جمعیت از بستگان یا خانواده‌های جانبازان محل بودند، ولی مثل همیشه نگران حرف و نگاه های مردم بودم.

🦋 همسایه هایی که برای استقبالش آمده بودند، هر لحظه بیشتر می شدند. تا اینکه رجب را در میان جمع دیدم، خیلی خوشحال بودم.
هر چند بعضی از مردم که از کوچه های دیگر آمده بودند، نگاهشان به رجب طوری دیگر بود.

🦋 حتی یکی از مردان که از بین جمعیت به سختی راه را باز کرد، وقتی چشمش به رجب افتاد، سرش را پایین انداخت وبه عقب برگشت.
چاوشی خوان، روضه امام حسین می خواند و مردم گریه می کردند.

#بابا_رجب
#رجب_محمدزاده
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۲)

🦋کتاب بابا رجب روایت زندگی بسیجی صبور رجب محمد زاده معروف به...

شهادت پاداش بی وقفه او در همه این سالها بود.#شهید_محسن_فخری_...

🦋در حیاط تمام سعی ام را کردم تا الهه و حمید نزدیک پنجره بمان...

🦋نگاهم را به دست ها و پاهای رجب دوختم، تا حدی که من می دیدم ...

سلااام امروز می خوام ببرمتون به حدود ۵۳ یا ۵۴ سال پیش یا همو...

پارت ۱هوا مثل همیشه سرد بود،دست های کوچیک و لاغرم رو بیشتر د...

♥️کمی هم از اتاق خواب بگم و از این موضوع مهم زیاد غافل نشیمد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط